لولوتین
بندری در غرب روستای لیلتین که مشهور است بندر کهنه. در کتاب احمدبن ماجده نجدی اسم بندری را آمده است به اسم لولو تین این بندر که اسمان در نقشه پرتغالی ها مشهود است
در میانه سالهای ۸۰۰ تا ۱۰۰۰ که بعد از سقوط آن بندر دیلم به وجود آمد دارو دارای تاریخ و تمدن ای از عیلام باستان ساسانیان و دوران صفویه است.
این بندر بزرگ و آثار آن امروزه در غرب روستای لیلتین در کنار جلگه ای در سواحل خلیج فارس خوری بزرگ به اسم خور (عبد)است خور عبد بعد از خورنعبدالله یکی از بزگترین خورهای خلیج فارس است روزه بدون توجه به حال خود رها شده است
دو خور معروف دیگر در کنار این بندر به اسم خور چیتو و خور چای است
این بندر به احتمال زیاد بندر امرای لیراوی بوده است که با روی کار آمدن دولت صفویان اقتدار این بندر روز به روز کاهش یافته است که امروزه ما فقط آثاری از این بندر را در غرب روستای لیلتین مشاهده میکنیم
این بندر دارای درختان انبوه انجیر و زیتون بوده ولولو که به معنی مروارید است و تین به معنای زیتون یعنی شهر مروارید و زیتون
میان ما دو تن آمیخته دوگونه سرشک
چو لولوئی که کنی با عتیق سرخ همال
فردوسی می گوید : دل آرام را رخ پر از شرم کی
سمن لاله شد لاله لو لو ز خوی
همچنین سعدی از شهر نام می برد
که در بحر لولو صدف نیز هست
درخت بلند است در باغ پست
این شعر سعدی دال براین که بندر دارای درختان انبوه بوده
واشاره دارد سعدی در جای دیگر
سپهر ش به جای رسانید کار
که شد نامور لولو شاهوار
نام بندر لولوتین برای اولین بار توسط فعال فرهنگی آقای حسن خواجه گیری کشف شد
امام زاده عباس علی در کنار خور عبد غرب روستای لیلتین.
عکس از حسن خواجه گیری
شعر لیراوی در حماسه روزگاران از استاد ارجمند آقای امرالله خدری شاعر محلی سرای بلوک لیراوی یکی از بهترین شعرهای محلی است توسط ایشان سروده شده از دو قسمت تشکیل شده است
قسمت اول صحبت میکند از آرزوها ایده آل ها نوع دلبستگی بلوک لیراوی صحبت شد
لیراوی ای بلوک بی نظیرم
وایردام من او و خاکت بمیرم
یعنی در ابتدا از شور و اشتیاق و وابستگی مردمان بلوک لیراوی به این به این دشت پهناور اشاره شده
و در قسمت دوم شعر اشاره می شود
لیراوی ای بلوک کهنه ی پیر .لیراوی سرزمین مردل شیر
در کل شعرلیراوی در حماسه روزگاران حاوی فرهنگ مردمان لیراوی از نیکی های مردمان لیراوی و از بزرگواری مردمان لیراوی از شیوه جنگجوی مردمان لیراوی تلاش وپیکار مردمان لیراوی وسرافرازیهای این مردم از شیوه سوارکاری و از شیوه اندیشه دانش شیوه تخیل و ازمهاجرت پردندگان نام میبرد در ک** یک میتولوژی در این بلوک صحبت میشود
یکی از مسائلی که در ربع آخر قرن نوزدهم نظر هر بررسی کننده امور بنادر ساحلیه خلیج فارس در دشت لیراوی را به خود جلب می نماید مسئله رونق تجارت اسلحه و مهمات جنگی در این دشت می باشد.
مطالعه اسناد و مدارک در این زمینه نشان می دهد که سیل مهمات و اسلحه به خلیج فارس نه تنها در دشت دیراوی بلکه در سراسر خلیج فارس مشکلاتی و بزرگی برای خلیج فارس و کرانههای آن به وجود آورد.
شروع حمل اسلحه به خلیج فارس نتیجه مستقیم اقدامات دولت هندوستان بود زیرا حکومت هندوستان میخواست با ارسال اسلحه و مهمات و خلیج فارس وسیله فراهم آورد تا جنگ افغانستان راک همکاران با همین احوال در جریان بود خاتمه بخشد البته حمل مستقیم اسلحه از طریق بنادر هندوستان به مقصد افغانستان مدت زمان بیشتری وقت لازم داشت.
در سال ۱۸۸۱ از آنجا که میزان محصولات جنگی به خلیج فارس قزوینی گرفت از طرف دولت ایران اعلام خطر شد به حمل اینهمه اسلحه و مهمات موجب می شود که در ایران و افغانستان اح های جنگی به میزان فوقالعاده زیادی توضیح گردد و این امر ممکن است است پیامدهای خونین و غیر منتظری را پشت سر داشته باشد پس از این اخطار ارسال مهمات و اسلحه به ایران قطع گردید و دولت ایران نیز حتی المقدور از ورود آن ممانعت به عمل آورد ولی با وجود این فرانسوی ها هنوز هم به حمل اسلحه و مهمات به بندر خرمشهر ادامه می دادند در این مواقع اسلحه ها و مهمات هایی در بنادر ساحلی دشت لیراوی پیدا میشد .
زرگان فرانسوی می پوشیدن هر چه بیشتر بر میزان این قبیل محمولات بیفزایند.
در سال ۱۸۸۴ یک شرکت محلی در بوشهر تاسیس شد که تحت حمایت انگلیسی ها قرار گرفت اولیا این شرکت بدون اینکه اعتنایی به اعلام قبلی در زمینه منع حما اسلحه به خلیج فارس بنمایند در راه تجارت نامشروع اسلحه و مهمات سرمایهگذاری کرده و منافع بسیاری از این را به دست آوردند.
در سال ۱۸۸۷ نیز یک شرکت مختلط انگلیسی ایرانی که منحصراً به کار سفارش وحمل اسلحه .اشتغال می ورزید. به طور رسمی تاسیس شد و یک شعبه از طرف خود در بوشهر تاسیس نمود این شرکت و شرکت قبلی منافع هنگفتی از تجارت غیر مجاز خود به دست آوردند مشوق دیگران برای سرمایهگذاری در این زمینه گردیدند.
از سال ۱۸۹۰ و بعد سعید اسلحه و مهمات از طریق زنگار به سوی خلیج فارسسرازیر شد علت این امر آن است که مقارن با امام زمان ودیت اجباری فوقالعادهای برای عبور و مرور در آفریقای شرقی به وجود آورده بودند و چون سلطان عمان با انگلیسی ها در مورد خرید سلاح های آتشین باب تجارت جدیدی را باز کرده بود مسقط با سرعت هر چه تمام تر به صورت انبار بزرگی از برای انواع اسلحه دقیق مورد نیاز ممالک خاورمیانه بود درآمد. قسمت عمده سلاح هایی که به مسقط وارد می شد از طریق زنگبار حمل می گردید و پس از تجمع کافی در مسقط یکباره و خلیج فارس فرستاده و توزیع می شد. در سال ۱۸۹۶ تنها سه پنجم سلاح هایی که به خلیج فارس حمل شده بود درایران توزیع میگردید .
لولوتین
بندری در غرب روستای لیلتین که مشهور است بندر کهنه. در کتاب احمدبن ماجده نجدی اسم بندری را آمده است به اسم لولو تین این بندر که اسمان در نقشه پرتغالی ها مشهود است
در میانه سالهای ۸۰۰ تا ۱۰۰۰ که بعد از سقوط آن بندر دیلم به وجود آمد دارو دارای تاریخ و تمدن ای از عیلام باستان ساسانیان و دوران صفویه است.
این بندر بزرگ و آثار آن امروزه در غرب روستای لیلتین در کنار جلگه ای در سواحل خلیج فارس خوری بزرگ به اسم خور (عبد)است خور عبد بعد از خورنعبدالله یکی از بزگترین خورهای خلیج فارس است روزه بدون توجه به حال خود رها شده است
دو خور معروف دیگر در کنار این بندر به اسم خور چیتو و خور چای است
این بندر به احتمال زیاد بندر امرای لیراوی بوده است که با روی کار آمدن دولت صفویان اقتدار این بندر روز به روز کاهش یافته است که امروزه ما فقط آثاری از این بندر را در غرب روستای لیلتین مشاهده میکنیم
این بندر دارای درختان انبوه انجیر و زیتون بوده ولولو که به معنی مروارید است و تین به معنای زیتون یعنی شهر مروارید و زیتون
میان ما دو تن آمیخته دوگونه سرشک
چو لولوئی که کنی با عتیق سرخ همال
فردوسی می گوید : دل آرام را رخ پر از شرم کی
سمن لاله شد لاله لو لو ز خوی
همچنین سعدی از شهر نام می برد
که در بحر لولو صدف نیز هست
درخت بلند است در باغ پست
این شعر سعدی دال براین که بندر دارای درختان انبوه بوده
واشاره دارد سعدی در جای دیگر
سپهر ش به جای رسانید کار
که شد نامور لولو شاهوار
نام بندر لولوتین برای اولین بار توسط فعال فرهنگی آقای حسن خواجه گیری کشف شد
امام زاده عباس علی در کنار خور عبد غرب روستای لیلتین.
عکس از حسن خواجه گیری
فارسنامه ناصری،ج1،ص: 768
در ماهصـفر اینسال[1251]: نصـیرخـان بیگلربیگی خط هلار، پسـر عبـدالّله خان لاریو در ماه ربیع اول این سال، میرزا منصور
خانبهبهانی والی نواحی کوهگیلویه پسر میرزاسلطان- محمدخانواردشیرازگشته مورد عنایت شده، هریکعود به مقرحکومتخود نمودند.
و در اواسط ماه رجب 1252:جناب معتمدالدوله، محمدعلیخان ایل خانیو آقا میرزا محمدمشـهور به فسائی ضابط حومه شیراز و
نیریز و اصـطهبانات و داراب را به خیالات دور و دراز، مأخوذ داشـته، مدت دو ماه و نیم درحبس گذاشت، پس آنها را با یکصـدسـوار روانه طهران نمود 1» وچـونبه منزل ده بیـدقونقری2»،شـش منزل شـمالی شیراز رسیدند،چاپار برای مرخصی آنها از. دارالخلافه در رسـیده، مطل قال عنان شدند، لیکن شـرفیاب یحضور مبارک اعلیحضرت شاهنشاه یرا پیشنهادخود داشته، بهجانب طهران
شتافتنـدو بعـداز ورود مورد عنایت گشـته، ایلخانی،خانه خریـده، متوطن گردیـدو آقا میرزا محمـد به منصب جلیلاست یفا سـرافراز
شده، ملازم رکاب گردیدوچونمیرزا محمدحسـین وکیل فارس این اخبار راشـنیداز فسا به جانب طهرن رت و بعداز ورود، او
هم به منصب جلیـل استیفای دیوانی و وکـالت برقرارشـده، ملاـزم رکـاب گردیـدوچون ولی خان3»پسـرخوب یـارخان بکشممسـنی،سالیـان دراز به راهزنی کـاروان بنـدر بوشـهر و بهبهان و شوشتر و آزار و غارت همسایگان نزدیک دور میپرداخت 4»،
چنانکه وقتی قصـبه کازرون را غارت نمود و اگرکار بر اوسخت میشدبه قلعه سفید5»که شرح حال او در ذیل قلعه جات فارس،در کتـاب فارسـنامه ناصـری
پناه می جست و نواب حسـین علی میرزای فرمان فرما، برای اسـتمالت ولی خان، دختر او را در
حباله نکاح پسـرخجسته سـیرخود، نواب تیمور میرزای حسام الدوله درآورد و فایده ناکرده پیشتر از بیشتر، ی و آزار همسایگان
مینمود وچون در این سال تمامت بزرگان فارس به شـیراز آمده، ازخدمت جناب معتمدالدوله با نیل مقصود عود مینمودند،
ولی خان ممسـنی صاحب قلعه سفیدماننددیگران در ماه جمادی- دویم سال1251 وارد شیراز گشته، مورد نوازش معتمدالدوله گردید
وجمعی از یافه بافان که خبر ازطمع معتمدالدوله داشـتندبه عرض او رسانیدندکه ولی خان ممسـنی خود وخوب یارخان پدرش،
مـدتها و قرنها، مالالتجاره ازکاروانها به غارت برده و انواع قماشـهای نفیسرهنـدی و شالهای کشـمیری را ذخیره نموده و در اوایل
همین سـال ک شااهزادگـان رضـا قلی میرزا نایب الایاله و تیمور میرزاحسام الـدوله و نجفقلی میرزای والی، ذخایر جواهرچنـدینسـاله فرمان فرمائی را برداشـته از ممسـنی عبور نمودنـدنیمه آن جواهر را ولی خان به نام سـلامت- روی از آنهاگرفته، بر ذخیرههای
سابق خود بیفزود وچون برجناب معتمـدالـدوله طمعی غالب بود به قاعده حب الشـیء یعمی و یصم، آن جناب از ولی خان مطالبه
جواهر تابان ولآلی رخشان فرمود 6» و ولی خان از آمدن به شیراز پشیمان گشته، درکارخود فروماندو درخلاصی چاره ای
______________________________
(1). رک: ناسخالتواریخ،ج2،ص231.
(2). رک: فارسنامه ناصری،گفتار دوم.
(3). رک: ناسخالتواریخ،ج2،ص231.
(4). رک: روضۀ الصفا،ج10،ص176.
(5). رک: فارسنامه ناصری.گفتار دوم، و ناسخالتواریخ،ج2،ص232و 233، و روضۀ الصفا،ج10،ص175.
(6). رک: روضۀ الصفا،ج10،ص177.
فارسنامه ناصری،ج1،ص: 769
جز تصـدیق نیافت، پس به اولیایدولت معروضداشت که منمردیصـحراگرد و بیلمیزم 1» وجواهر نشناسممگر آنکه سنگهای
گرد و پهنو دراز وسبز وسـرخو زرد به دست منآمـده، در بیغولههایکوهسـتانو ماهور پنهانداشـتهامکهجز مرا بر آنذخائر
خبرینیست، اگر مرد امینیرا با منانفاذ داریداینسـنگهایرنگارنگکه برایامثالمنفایده ندارد نثار پایاوکنمو قلعهسـفید
را به تصـرف دهموخود را از تشویشدرآورده،چوندیگراندرکار رعیتیزحمت کشـیده، آسودهخاطرشوم. پسجناب معتمد
الدوله برایجمعآوریاینجواهر، محمدطاهرخانقزوینی2» را اختیار نمود وجماعتیازسرهنگانوسرکردگانپیاده وسواره و
چنـدارابه توپ، در اواسط ماه رجب اینسالبه اسمانتظام نواحیشولسـتانوکوهگیلویه به مرافقت ولیخانانفاذ داشت و بعـداز
ورود بهصحراینورآباد ممسنی، ولیخانبه وعده وفا نمود وکوتوالهایخود را از قلعهسفیدبه زیر آورد و قلعه را به محمدطاهر
خانقزوینیواگذاشتوحسنعلیخانبیات زرندیبا فوجزرندبرفراز قلعهسـفیدرفته، برنشستندوچونمحمدطاهرخاندست
ولیخانرا از قلعهسفیدکوتاه دید، مغرورگشته، تکالیفشاقه بر او نمودندو بهسختیمطالبهجواهرات و اشیاء نفیسه از او داشتند
واز احترام او کاستهسخنان زشت به او گفتندو قصدمحافظت او را نمودندوجوانفرشته 3»سیمائیازخویشانولیخانمطمح
نظرطمعکاراناردوگشـته،کار را از مطایبه به معاتبه، پسبه مجادله رسانیدندوجنگچاکران، درسـرکردگانسـرایت نموده، در
آنشب تـار ازجمـاعت الـوار گلـولهچـونبـارانبر اهـالیاردو میباریـدوسـربازانخوابآلوده و توپچیـان بیخـبر بنـایتوپ و
تفنگاندازیراگذاشـتندو بیشتر بهخطا انداختندو محمدطاهرخانوجعفر قلیخانقراچه داغیو رضا قلیخانقاجارسـرهنگ
وسـلیمخانچگنیوسـرکردگانطوایفایلات قزوینازخوابگاه درآمـده، به مدافعهکوشـیدند،چونحاصـلیندیدندراهکوه و
صحرا راگرفتندو در آنشب نزدیکبه هزار نفر از اهالیاردوکشـتهگشت و محمدطاهرخانوسرهنگانافواجاسیر الوارشدند
وچونروزشـداهالیاردویبیسالار اینواقعه را برایجناب معتمـدالـدوله 4» نگاشـتندو آنجناب از سوء سلوکسرکردگان
اردو،کفافسوس بر زانو زده،چندینبار اینقطعه مرحوم میرزا- ابوالقاسمقائممقام فراهانیبرخواند:
آه ازینقوم بیحمیت بیدین5»ترکریوکردخمسه و لرقزوین
رو بهخیار وکدو، روندچو رستمپشت بهخیلعدوکنندچوگرگینو ولیخانبعدازچندروز محمدطاهرخانوسرکردگانرا
مرخصکرده، عود بهشـیراز نمودنـدو معتمـدالـدوله، محمـدطـاهرخانرا نایب الحکومهشـیراز نمود 6» وحکمبه احضـارسـپاه
متفرقه وچریکفارسفرموده، به انـدکزمانیحاضـرشدندو نواب فیروز میرزا وجناب معتمد- الدوله در اوائلذیقعده اینسال
ازشـیراز بهجانب شولسـتانممسـنیوکوهگیلویه نهضت نمودنـدو محمـدطاهرخاننایب الحکومه بلوکفسا را به میرزا عبـد ّه الل
خانبرادرکهتر میرزا- محمدحسینوکیلفارسواگذاشتو ولیخانممسنیبعداز غلبه بر اردو وگرفتاریسردار و
______________________________
(1). بیلمز:کلمه ترکیبه معنی: نمیداند، در فارسیمرادف ناداناست. (دهخدا)
(2). در روضۀ الصفا،ج10،ص178: (محمدخانقزوینی).
(3). رک: روضۀ الصفا،ج10،ص178.
(4). در متن: (معتمدوله).
(5). رک: روضۀ الصفا،ج10،ص179.
(6). رک: ناسخالتواریخ،ج2،ص234 -235.
فارسنامه ناصری،ج1،ص: 770
سرکردگاندر دست او،چندینبار بهجانب قلعهسـفیدیورش برده،حسنعلیخانسـرهنگو فوجزرنداو را دفع نمودندوچون
از بـازگرفتنقلعه مـأیوس گشت وخبرحرکت اردو را ازشـیرازشـنید،خود را بهکوهسـتانو مـاهور میلاـتیکهشـرحآندر ذیل
بلوکات فارس در اینفارسـنامه ناصـریبیایـد، انـداخت و هر روز در منزلیتوقفداشت و عیالخود و اتباعشرا به باقرخانپسـر
خودسپرده، بهجانب قلعهگلوگلاب 1»کوهگیلویهکهشرحآندر ذیلقلعهجات اینکتاب بیاید، به امیدواریازخواجهحسین
قلعهگلابیروانه داشتوخواجهحسینآنها را در قلعهگلکهچنداناستحکامینداردجایداد.
و عیـدنوروزسـنه پیچینئیلدر روز دویمماه ذیحجه اینسال2» اتفاقافتاد و اعلیحضـرت شهریار معدلتشعار، محمدشاه قاجار
جشننوروزیعجمرا برپا داشته،چندانزر وسیمببخشیدکهخزانه تهیگردید.
و نواب فیروز میرزا و معتمـدالـدوله،چونبهشولسـتانرسـیدند، اثریاز ولیخـانندیدنـد، اسـمعیلخـانقراچلو را مأمور به رفتن
ماهور میلاتیوگرفتنولیخانفرموده، اردو را ازشولسـتانگذرانیـده، برایگرفتنباقرخانو عیالولیخانبهجانبقلعهگلو
گلاب 3»حرکت نمودنـدوچونبه منزلدوگنبـداندوازده فرسـخمشـرقیبهبهانرسـیدند، میرزا منصورخان، والیکوهگیلویه و
بهبهانبه اسـتقبالآمـده، انواعخـدمتگزاریرا نمود وخواجهحسـینقلعهگلابیراحاضـر داشـته، مورد عنایتش نمود وچون اردونزدیـکقلعهگلاـبیرسـید،خواجهحسـینعیـالخود و اتبـاعخود را از قلعه بیرونآورد و قلعه گلاـب راکه مشـرف بر قلعه گل،
نشـیمنباقرخانو عیالولیخاناست، به تصـرف اهالیاردو داده،سـیصدنفرسرباز، بر فراز قلعه گلاب رفتندو اردوجوانب قلعه
گـلرا فروگرفتوسـربازانقلعهگلاـب دهانتفنگها را بهجانبقلعهگل،گشاد دادنـدو عرصه را بر باقرخانوجماعت ممسـنی
تنـگنمودنـدوچونمردمـانباقرخانخود را غریقدریایگرفتاریدیدنـد، آنچه زنجوانبود، دو نفر دو نفر ازخوف اسـیریو
ننـگبیسـیرتیگیسوهـا را بر یکـدیگرگره زده، از فرازکوه قلعهگلکه اقلاپانصـدذرعبلنـدیداشت خود را به زیر انداختنـدو
مابقیاسیرگشته، باقرخانو اتباعشرا مقیدنمودند. 4»
و نواب فیروز میرزا و معتمدالدوله با نیلبه مقصود در اوایلماهصـفر سال1252که اوایلوصولآفتاب عالمتاب به برججوزا بود
واردشـیرازشدنـدو درخـارجدروازه باغشـاه برجیساختنـدو معادلهفتاد هشـتاد نفر از قبیله ولیخانو اهالیشولجورگکام
فیروز راکه بـا ولیخـاندوستیو همراهیداشـتند، زنـده در ثخن5» آن برجگذاشـته، سـرهایآنهـا را از سوراخهایبرجبیرون
کرده، مردمانشهریآب و نانبه آنها میدادندو تاچندروز، زنده بماندندو اسماعیلخان
______________________________
(1). رک: روضۀ الصفا،ج10،ص179.
(2). برابر با 21 مارس 1836.
(3). رک: ناسـخالتواریخ،ج2، ص234، فارسـنامه ناصـری، گفتار دوم، قلعههایکوهیمملکت فارس، رضا قلیخانهدایت را
قصیدهایاست به مطلع:
فتحگلاب وگلوصطخرسپیداستفصلگلاب وگلوشراب و نبیداست (روضۀ الصفا،ج10،ص179)
(4). رک: روضۀ الصفا،ج10،ص179.
(5). ثخن: در لغت به معنیسـتبر وسـخت گردیـدنوسـتبریو قطر وضـخامت است (معین). وحشو (دهخدا). احتمالاسـجن» به
معنیزنداناست.
فارسنامه ناصری،ج1،ص: 771
قراچلوسـرکردهسوار قراچلوکه در مـاهور میلاـتیهمهجا و همه روز در پیولیخانمیتاخت و اثریاز او نمییافت در اوائلماه
ربیعاولاینسال،چونبرفراز پشـتهایبرآمـد، ولیخانرا در پشت آنپشـته، با پنـجشـشنفرسوار،خفته دیـد، بیغائله او را در
خواب دسـتگیر نموده، روز دیگر واردکازرونگشـته، اینمژده را به معتمدالدوله رسانیدندو او را بهشیراز آورده با دو نفر پسران
او، بـاقرخانو هادیخانروانهطهرانو ازطهرانبه اردبیل1»، پسبه تبریز بردنـدوسالها زنده بماندندتا در تبریز بتدریجبدرود
زندگانینمودند.
و اعلیحضـرت شاهنشـاهیبه عزم تسـخیر هرات،سـپاهظفرپنـاه ممالکرا احضار فرمود و به انـدکزمانیدرجوانب طهرانحاضـر
شدندو روز یکشنبه هیجدهمماه ربیعاولاینسال2»، موکب والااز باغنگارستانطهرانحرکت نمود و در منزلاول، محمدقلی
خانایلبگی، برادرکوچکمحمدقلیخانایلخانیاز فارس آمده، پناه به اصطبلجناب حاجیمیرزا آقاسی، وزیر اعظمبرد و بعد
ازچنـدروز، عریضهجناب معتمـدالـدوله، ازشـیراز به دربار معدلت شـعار رسـیدکه محمدقلیخانایلبیگی، هر روزه در نواحی
فارس، مشـغولبه یو بینظمیاست و اعلیحضـرت شاهنشاهیمحمدعلیخانایلخانیو میرزا محمدحسینوکیلفارسو آقا
میرزا محمـدفسـائیراکهحاضـر رکـاب وخصممعتمـدالـدوله بودنـد، احضار فرموده، مؤاخـذه نمود، آنها به عرضرسانیدنـدکه
معتمـدالدوله برخلاف واقععرضنموده است، برایآنکه محمدقلیخانایلبیگی، مدتیاست ازظلممعتمدالدوله فرارکرده، به
اصـطبلجناب حاجی، پناه آورده وحاضـرخدمت استوجناب حاجیمیرزا آقاسـی، تصدیق برصدق مقالات فارسیان نمود و در همـان روز، فرمـان عزل منوچهرخـان معتمـدالـدوله را از وزارت فـارسو فرمانوزارت جناب میرزا محمـدتقیقوام الـدولهصادر
گشته، وزیر سابقرا احضار رکاب ظفرآیات و وزیرلاحقرا مأمور به سفر فارسفرمودند3» وچونچمنفیروزکوه 4»، لشکرگاه
سپـاهظفرپنـاهگردیـد، فرسـتاده ّه الل یـارخـانآصفالـدوله والیخراسانرسـیدکه مرضوبا در ایننواحیشایعگشـته و مردمش
متفرقشده، بهتر آناست که اعلیحضـرت شاهنشاهیتسخیر هرات را به دیگر وقتحوالت دهدوشهریار معدلتشعار، عرفت- الّله
بفسخالعزایم5»، برخوانده، تسخیر هرات را به تنبیه ترکمانانتکه و یموت وگوکلانتبدیلفرمود و نزدیکبهچهلروز درچمن
فیروزکوه، توقف نمود وجناب معتمـدالـدوله برحسب احضار،حاضـر رکاب ظفر انتساب گردیـدو بعدازچندماهیمأمور به نظم
سرحدعراقینوحکومت کرمانشاهانوخوزسـتانو لرسـتانو بختیاریگشـته، به اندکزمانی، تمامت ایننواحیرا منتظمنمود و
محمـدعلیخانایلخانیو محمـدقلیخانایلبیگیفارس به مصاحبت جناب میرزا- محمدتقیقوام الدوله، از فیروزکوه، مرخص
شـده، ایلخانیدرطهرانبماندو ایلبیگیو قوام- الدوله بهجانب فارس شدندو میرزا محمدحسـینوکیلفارسو آقا میرزا محمد
فسـائی، برادرکهتر او مـأمور به ملاـزمت رکـاب گشـتندو موکب همـایوندرسـیمجمـادیاول6» از فیروزکـوه نهضتفارسـنامه
ناصریج771 1وقایعفارس در روزگار محمدشاه .ص: 761
______________________________
(1). در متن: (اردهبیل).
(2). برابر با 3 ژوئیه 1839.
(3). رک: روضۀ الصفا،ج10،ص180.
(4). رک: روضۀ الصفا،ج10،ص180.
(5). ازحضرت علیبنابیطالب (ع) است.
(6). برابر با 16 اوت 1836.
فارسنامه ناصری،ج1،ص: 772
فرموده، از محالکوه سفید1» گذشته تا منزلشاهکوه 2»، عنان نکشـیدو در آنمنزلبعضیاز بزرگانیموت و گوکلانحاضر
درگاه گشـته، مورد عنایت شدندو موکب والا، بعدازچندینمنزلازکنار آب گرگان3» گذشته، در نزدیکیگنبدقابوس، میان
قبایـلگوکلاـننزولاجلاـلفرمود و بزرگانآنها،سـیورسات و علوفه اردو را بر پشت اسـبهایسواریخودگذاشـته، به لشـکرگاه
میبردنـدو به رضـایخاطر پانصـدنفر به رسمگروگانسپردنـد، پسرایت منصورشاهیبهجانب قبیله یموت افراشـتهگشت و به
جانب بیبیشروان 4»که از بناهایحضـرت قابوسوشـمگیر پادشاهگرگاناست رفتنـدو قبیله یموت فرارکرده، اموالو مواشـی
آنها، عایدسپاهظفرپناهگردیدو پادشاه غازی، عزم مراجعتفرموده، بهجانب طهران، نهضت نمود و منشور ایالت مملکتفارس را
به نام نامینواب فریدونمیرزا، برادرکهتر اعلیحضـرت شاهنشاهینگاشتندو او را به لقبفرمانفرمائیسرافراز داشتندو نواب فیروز
میرزاحکمرانفـارس، مـأمور بهحکومت کرمان گردیـد5» وجنـاب میرزا محمـدتقیقـوام الـدوله به وزارت بـاقیبمانـدو نواب
فریدونمیرزا فرمانفرما 6»، در ماهشعباناینسال: [1252] واردشیرازگردیدو با تمامیفارسیانمهربانیفرمود وچونمیرزا احمد
خانصندوقدار در مزاجفرمانفرما رسوخیتمام داشت، مداخله درکار وزارت مینمود و قوام الدوله رنجیدهخاطر گشته، از وزارت
اسـتعفا نمود و از دار الخلافه میرزاجعفر مسـتوفی سوادکوهیبه وزارت فارس مأمورگشـته، ازطهرانواردشـیرازگردیـده، درکار
وزارت مـداخلتینتـوانست نمـود و میرزا احمـدخـانحکومت فسـا و داراب و نیریز و اصـطهبانات را به میرزا ابراهیم تـبریزی که از
همراهان او بود واگذاشت وچون سالی گذشت و آقا میرزا محمدفسائی از پیشـگاه اعلیحضـرت شـهریاری عود به شنمودبلوکاتبلوکاتبلوکجلیلاستیفاسـرافرازخانراحضرت فرمانفرما به آقا میرزا محمد واگذاشت.
الفو از وقـایعفارس آنکه میرزا قوام الـدینبهبهانیمشـهور به میرزا قوماکهشـرححالشدر ذیلعنوانبلوککوهگیلویه و بهبهاندر
گفتار دویماینفارسنامه ناصریبیایدوچندینسالبودکه ازکوهگیلویه و بهبهانآواره بود، درسالگذشته بیاجازه امنایدولت
به بهبهانآمد1» و محمدکریمخانحاکمرا عذرخواسـته، روانهاش داشتوچونآنخبر بهشیراز رسید، نواب- بهرام میرزا معز
الـدوله رقمایـالت کوهگیلویه و بهبهـانرا برایمیرزاسـلطانمحمـدخـانکه برادرزاده و دامـاد میرزا قوما بود فرسـتاد و میرزا قوما،
اعتنائیبه میرزاسـلطانمحمـدخان ناکرده، مالیات دیوانیراصـرف تعمیر قلعهجات و مواجب نوکر مینمود و میرزا سـلطانمحمد
خاناز اعمالاو نمندوشـکایت او را بهشـیراز مینوشت و میرزا قوما، نارینقلعه بهبهانراکه درکناره بلده است تعمیریلایق
نمود وسـیورساتیلاـیقدر آنانبـارکرد و تصـرفیتمـام در نواحیرامهرمز و فلاـحینمود و قلعهچمملا2»که از توابـعرامهرمز
است تعمیر نمود وسـیورسات فراواندر آنانبار فرمود و موافقتش با میرزاسـلطانمحمدخانبه مخالفت رسیدو هر روزجمعیاز
طرفینبا همجنگکرده، روزیدوسه نفریکشـته میگشت وچونمشایخاعراب شـریفات با میرزا قوما موافقتیداشـتندوسر در
اطاعت نواب والا،خانلر میرزا احتشام الدولهحاکمعربستاننداشتند، نواب- معزیالیهسلیمانخانسهام الدوله ارمنی3» برادرزاده
منوچهرخـانمعتمـدالـدوله را مـأمور به نظمفلاـحیو اعراب شـریفات فرمود وچونتکیه اعراب شـریفات، میرزا قوما بود وسـهام
الـدوله مأمور به تـدمیر او نبود، مسـئله را از امنایدولت سؤالنمود و بعـداز اجازه بنایکاوش با اعراب گـذاشت و میرزا قوما برای
حمایت آنها با هزار نفرسوار و پیاده وارد قلعهچمملاکه درکنار رودخانهکردسـتانبهبهانوسهجانب او را آب فراگرفته،گردید
و میرزا محمدرضاخانولدارشد
______________________________
(1). رک: ناسخالتواریخ،ج3،ص344.
(2). رک: فارسنامه ناصری،گفتار دوم.
(3). رک: ناسخالتواریخ،ج3،ص345.
فارسنامه ناصری،ج1،ص: 796
خود را بـاجمعیازسوار و پیـاده به امـداد اعراب فرسـتاد وچونبرابر اردویسـهام الـدوله رسـیدندجنگیسـخت درانـداختولی
شکست یافت و میرزا قوما به مدد پسـر از قلعهچمملادرآمد،شکست- یافتگانرا فراهمآورد و در برابر اردویسهام الدوله نشیمن
نمود وسـهام الـدوله علیرضـاخـانبختیاریرا مأمور بهشبیخونبه قلعهچمملانمود وسوارانبختیاریاز آب رودخانهکردسـتان
گذشتندوچندنفرسوار غرقآب فناشدندو قلعه را محاصره نمودندبا آنکه اهالیقلعه نهایت جلادت را نموده، ده نفر از بختیاری
را هـدف گلوله تفنگنموده، بکشـتندو بیستو دو نفر [را] زخمدارکردند، فتوریدرحالسوارانبختیارینشده، قلعه را به قهر و
غلبه بگرفتندو برجو بارهاش راخراب کردندوچندتوپ کوچکبه دست آوردندو توپ بزرگیکه از زماننادرشاه در اینقلعه
مانـده بود،چونبردنآندشوار بود، آنرا درهمشکسـتندو میرزا قوما و میرزا- محمدرضاخانبعداز فتحقلعهچمملا، بیدرنگبا
همراهانخود ازسواره و پیادهکوهگیلویهایعود به بهبهاننموده، در نارینقلعه توقف نمود وسـهام الـدوله با اردویچهار پنجهزار
نفرسواره و پیاده از دنبالمیرزا قوما وارد بهبهانگشـته، نارینقلعه را محاصـره نمود و میرزاسـلطانمحمـدخانحاکمبهبهانکه از
اعمالمیرزا قوما نمنـدبود باچریککوهگیلویه در اطاعت سـهام الدوله درآمدو مدت چهار ماه زمانمحاصـرهشدو هر روزه
بهگلوله توپ، برجو بارویقلعه راسوراخمینمودنـدوچونکار بر میرزا قوما تنگشد، در نیمهشبیفرارکرده پناه به قلعهگلاب
1» هفتفرسـخ،جنوبیبهبهـانبرد وشـرحآندر ذیـلقلعههایکوهیفارس درگفتار دویماینفارسـنامه بیایـدوسـهام الـدوله،
نـارینقلعه بهبهـانراخراب نمود وچونازحالمیرزا قوما مطلعگشت بیتأملبه مصاحبت میرزاسـلطانمحمـدخانبهجانب قلعه
گلاب رفتند 2» و قلعهخـداآفرینرا محاصـره نمودنـدو مراد علی3» نـامکه ازخویشـانکلاـنتر قلعهگل
ویلهلم واسموس
( واسموس آلمانی ) متولد 1880 م در آلمان، در سال 1906 م در وزارت خارجه ی آلمان به کار مشغول شد و پس از چندی به ماداگاسار رفت. در 1909 م به عنوان کنسول آلمان در بوشهر برگزیده شد و به بوشهر آمد. یک سال بعد به برلین برگشت و دوباره به ماداگاسار رفت. در ماداگاسار، بیش تر وقت خود را صرف آموختن زبان فارسی کرد. در 1914 م به همراه یک گروه جاسوسی مأموریت یافت که با نیروی مهاجم انگلیسی درجنوب ایران و افغانستان مقابله کند. در 1915 م از طریق استانبول و بغداد وارد ایران شد. پس از عبور از نواحی تحت نفوذ بختیاری ها، به سواحل شمالی خلیج فارس رسید. در حیات داوود » ( شهرستان گناوه )، به دستور حیدرخان بندر ریگی دستگیر شد. شبانه از حیات داوود فرار کرد و خود را به شبانکاره » رسانید. در آن جا محمدعلی خان شبانکاره وی را به نزد غضنفرالسلطنه برازجانی راهنمایی کرد. غضنفرالسلطنه که در آن روزها با اقدامات ضد استعماری خود برازجان را سنگر مجاهدین کرده بود، واسموس را به عنوان یک پناهنده ی ی پذیرفت و کمک شایانی به او کرد، سپس ایشان با دیگر سران جنوب زائر خضرخان، شیخ حسین خان و رئیس علی دلواری رابطه برقرار کرد و مرکز فعالیتش را اهرم تنگستان قرار داد. واسموس تا آخرین نبرد در کنار مجاهدین دشتستانی و تنگستانی بود. پس از سال ها تلاش در دیار غربت، در سال های پایانی جنگ، عازم آلمان شد و به صورت ناشناس با دو نفر از همراهانش به طرف تهران حرکت کرد. اما در قم شناخته و دستگیر شد. او را به انگلیسی ها تحویل دادند. آنان نیز وی را از طریق روسیه به اروپا فرستادند. واسموس، یک بار دیگر در ژانویه 1924 م و سپس در دسامبر 1924 م به جنوب ایران بازگشت. چند سال در کنار مردم جنوب به ترویج کشاورزی به شیوه ی مدرن مشغول شد و به سبب خستگی و فرسودگی ناشی از سال ها تلاش و مشقت، به بستر بیماری افتاد و در برلین درگذشت. این مقاله تلاشی است برای دستیابی به سیمای واقعی شخصیت و فعالیت های واسموس و زدودن گرد اغراق ها و افسانه پردازی ها در مورد وی.
اسماعیلیان به عنوان یک جامعهی عمدهی مسلمان شیعی، تاریخی طولانی و پرحادثه دارند که سرآغاز آن به میانهی قرن دوم/هشتم بازمیگردد. پس از یک ظهور پرابهام در جنوب عراق، دعوت یا مأموریت اسماعیلی به سرعت در شرق عربستان، یمن، سوریه، و سایر ممالک عربی از جمله شمال آفریقا، جایی که اسماعیلیان حکومت خودشان یعنی خلاافت فاطمیان را در سال ۲۹۷/۹۰۹ بنیان نهادند، گسترش یافت. در همین حال، دعوت اسماعیلی به بسیاری از نواحی سرزمینهای ایرانی، از خوزستان در جنوب غربی ایران و دیلم در سواحل جنوبی دریای خزر تا خراسان و ماوراءالنهر در آسیای میانه توسعه یافت. بدلیل وابستگی به گروههای قومی و فرهنگی اجتماعی مختلف، اسماعیلیان سنتهای فکری و ادبی متنوعی را به زبانهای عربی، فارسی و هندی بسط و تبیین نمودند. در حال حاضر اسماعیلیان در بیش از ۲۵ کشور در آسیا، خاورمیانه، آفریقا، اروپا و آمریکای شمالی پراکندهاند.
از میان تمام جوامع اسماعیلی که تا زمان ما باقی ماندهاند، ساکنین سرزمینهای ایران و یمن دارای طولانیترین تاریخ متوالی هستند. این مطالعه که احتراماً به پروفسور سی. ادموند باسورث که در طول چندین دهه، تاریخ و فرهنگ مردمان سرزمینهای ایرانی را با دقتی روشمند مطالعه کرده، تقدیم شده است، به دنبال آن است که یک مروری تاریخی بر جوامع اسماعیلی سدههای میانه در این سرزمین و داعیان و مبلغان برجستهی آن که جزو دانشمندان و نویسندگان این جامعه محسوب میشدند، ارایه دهد. اسماعیلیان ایران عمدتاً فارسی زبان بوده و از سال ۴۸۷/۱۰۹۴ به جامعهی اکثریت اسماعیلیان نزاری تعلق دارند. اسماعیلیان ایرانی که امروزه بطور عمده درمحدودهی مرزهای ایران، افغانستان و تاجیکستان و همینطور در هونزا و دیگر مناطق شمالی پاکستان ست دارند، بههمراه اسماعیلیان خوجهی هندیالاصل و سایر اسماعیلیان نزاری نقاط مختلف دنیا، به والاحضرت پرنس کریم آقاخان چهارم به عنوان چهل و نهمین امام و رهبر شان معتقد و وفادارند.
در زمان رحلت امام جعفر صادق در سال ۱۴۸/۷۵۶، شیعیان امامی که در زمان امامت وی جایگاه مهمی یافته بودند، به گروههای مختلفی منشعب شدند. فرقهشناسان امامی بعدی، دو گروه منشعب شدهی کوفی را به عنوان نخستین اسماعیلیان شناسایی کردهاند. گروه اول که به اسماعیلیهی خالصیه» معروف شدند، مرگ اسماعیل، پسر بزرگ جعفر صادق و گزینهی اصلی جانشینی وی را انکار نموده و در انتظار بازگشت او به عنوان مهدی یا قائم نشستند. گروه دوم، ضمن پذیرش مرگ اسماعیل در زمان حیات پدر، پسر وی محمد را به عنوان امام جدیدشان برگزیدند؛ این گروه به افتخار کنیهی اسماعیل یعنی المبارک، به مبارکیه شهرت یافتند. جزئیات زیادی در مورد تاریخ متعاقب از اسماعیلیان نخستین تا میانهی قرن سوم/نهم در دست نیست. کمی پس از سال ۱۴۸/۷۶۵ و زمانی که اکثریت امامیه، امامت برادر ناتنی اسماعیل یعنی موسی الکاظم (وفات ۱۸۳/۷۹۹)، که بعدها به عنوان هفتمین امام شیعیان اثنیعشری محسوب شد را پذیرفتند، محمد بن اسماعیل از اقامتگاه همیشگی علویان در مدینه، بطور مخفیانه خارج شد و برای جلوگیری از آزار خلفای عباسی، آغازگر دورالسّتر یا دوران اختفاء در تاریخ اولیهی اسماعیلی گشت. بطور یقین محمد بن اسماعیل سالهای پایانی عمرش را درخوزستان گذرانده است، زیرا در آنجا پیروانی داشته و نیز اکثر مبارکیه که از حامیان وی بشمار میرفتند به صورت مخفیانه در کوفه میزیستند. در حقیقت خوزستان که در جنوب غربی ایران واقع شده برای چند دهه، به عنوان پایگاه رهبری اسماعیلیهی نخستین باقی ماند.
با وفاتِ محمد بن اسماعیل، کمی پس از ۱۷۹/۷۹۵، مبارکیه خود به دو گروه مجزا منشعب شدند. اکثریت، مرگِ وی را نپذیرفته و او را مهدی دانستند، در حالیکه گروه اندکی از تداوم امامت در اولاد وی پیروی نمودند. تحقیقات جدید آشکار نموده است که تا حدود یک قرن پس از محمد بن اسماعیل، گروهی از اولاد وی به عنوان رهبران مرکزی اسماعیلیان نخستین، برای ایجاد یک جنبش اسماعیلی انقلابی یکپارچه و گسترده، بطور مخفیانه و نظاممند فعالیت مینمودند. این رهبران که شجرهنامهی علوی فاطمیشان در زمان مقتضی مورد تصدیق اسماعیلیان قرار گرفته، تا سه نسل و برای محافظت درمقابل آزار و شکنجههای خلفای عباسی، بطور علنی ادعای امامت اسماعیلی را مطرح ننمودند. نخستینِ این رهبران، عبداله پسر محمد بن اسماعیل بود که سازمان تجدید قوا شدهی دعوت اسماعیلی را حول ایدئولوژی اصلی اسماعیلیان اولیه یعنی مهدویت محمد بن اسماعیل، سازماندهی نمود. رهبری یک جنبش انقلابی ضد خلفای عباسی، تحت نام یک امام غائب که نمیتواند توسط مأموران عباسی دستگیر شود، در واقع مزایای آشکاری برای عبدالله و دو جانشینش که محتاطانه هویت حقیقی خود را تحت لوای رهبران مرکزی اسماعیلیه مخفی کرده بودند، در بر داشت. عبدالله یک متخصص و طراح متبحر بود که دوران جوانیاش را در نزدیکی اهواز در خوزستان گذراند. وی سرانجام در عسکرمکرم سکنی گزید و موجب رونق اقتصادی این شهرِ واقع در ۴۰ کیلومتری شمال اهواز گردید. امروزه بقایای عسکر مکرم در جنوب شوشتر به نام بند قیر شناخته میشود. عبدالله در لباس یک بازرگان ثروتمند در عسکر مکرم زندگی کرد و از آنجا تصمیم به سازماندهی یک جنبش گستردهی اسماعیلی با شبکهای از داعیان نمود که در مناطق مختلفی فعالیت میکردند. بدین گونه، خوزستان پایگاه اصلی فعالیتهایی شد که موفقیت دعوت اسماعیلی در قرن سوم/نهم را رقم زد. متعاقب آن، عبدالله بدلیل عداوت دشمنان مجبور به فرار از عسکر مکرم شد؛ وی سرانجام در سلمیه در مرکز سوریه، که برای چند دهه مرکز فرماندهی سرّی دعوت اسماعیلیان اولیه شد اقامت گزید.
درود بر دوستان
به دلیل شیوه بیماری کرونا تا اطلاع ثانوی کلیه اجتماعات فرهنگی وهنری لغو شد
درقسمت آفرینش عالم که قسمت نخستین کتاب است، فردوسی با نگاهی کامال عـلـمی خـلقـت
جهان را طی چهـار مرحله توضیح داده است و در آخرین مرحله به خلقت انسان پرداخته است.
ّ در کل ّ ادر داستان آفرینش نام یـزدان یک بار آوردن و آن در بیت دوم از ابیات که زیر آورده شده
است.
از آغاز باید که دانی درست ِسر ٔ مـایه گوهـران از نخست
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید بـدان تا تــوانــایـی آمـد پـدیـد
یعنی خداوند از هیچ ظرفیت و پتانسیل خلقت را آفرید. مراحل بعدی که پیدایش جمادات، نباتات،
حیوانات و انسان است. خدا خالق نیست بلکه این مراحل به وجهی تکاملی طی شدهاند و انسان در
ٔ آخرین مرحله به وجود آمده است. دست مایه خلقت جهان از نظر فردوسی چهار عنصر آب، خاک، آتش و
ٔ باد بوده است. اعتقاد به چهار عنصر سازنده جهان در فرهنگهای هندی، یونانی، ژاپنی و بعض فرهنگهای
ٔ دیگر سابقه ّ بسیار قدیم دارد. متفکران دوران باسـتان در راستای کشف راز پیدایش هستی و مادة ٔ المواد سازنده
ّ جهان ماد ّ ی هر یک تصو ّ ر خاصی از خود به یادگار گذاشتهاند.
در یـونـان باسـتان طالـس (Thales)عـنصر اصلی و حـقـیـقی خلـقـت را آب و سایر عناصر را مشـتق از آب
ّطالس میگوید:
میدانسته است. برتراند راسل در باب این نظری
ٔ این سخن که همه چیز از آب به وجود آمده را بایستی به عنوان یک فرضیه علمی پذیرفت و نبایستی
آن را سخنی ابلهانه دانست. بیـست سال قبل نظـر دانشـمندان بر این بود که همه چیز از هیدروژن ساخته شده است که دو سوم آب را تشکیل میدهد.
انکسیمندر )Anaximander( که در حـدود ۵۵۰ سال پیش از میالد میزیسـته عقاید جالبتری از طالس در
ّ باب مواد ٔ اصلی سازنده جهان ارائه کرده است.
او میگوید:
مادةالمواد سازنده هستی نمیتواند آب یا یکی دیگـر از عناصر شناخته شده باشد. بدان دلیل که در
این صورت مادةالمواد به تسخیر دیگر عناصر میپردازد. ارسطو از قول انکسیمندر نقل میکند که:
عناصر شناخته شده در تقابل با یکدیگرند. هوا {سرد}{ آب }{رطوبی} و{ آتش }گرم است. بنابراین
چنانچه یکی از این عناصر بینهایت میبود عناصر دیگر را از میان میبرد. او مادة ٔ المواد سازنده جهان
ٰ هستی را عنصری خنثی میدانست.
ّ موالنا جالل الدین با الهام از تئوری »جنگ عناصر انکسیمندر میگوید:
این جهان زین جنگ قایم میبود در عـناصـر درنگـر تا حل شـود
چهار عنصرچار اسـتون قویست که بدیشان ســقف دنیا مستویست
)31( ٔ هر سـتونی اشـکـنـنـده آن دگــــر ٔ اســتـن آب اشـکـنـنـده آن شـــرر
ّ و سود
پس بـنـای خلـق بــر اضــداد بود الجرم ما جنگییـم از ضر
ّ تفـک ّ ـر و تحقـیـقـات فـیلسـوفـان قـبـل از سـقـراط بیـرون از اعـتـقـادات مـوهـوم مابعدالطبیعی صورت میگرفته
است. فیلسوفان آن دوره در تجزیه و تحلیل تکوین جهان هستی و تشریح و تبیین پدیده ّ های آن به علل مادی
ّ نظر داشتند و وجود خالق به عنوان »عل ٔ ت فاعلی در ایجاد هستی در اندیشه فیلسوفان بعد از سقراط به میان
آمده است.
باری پس از انکسـیمندر فـیلـسـوف دیگری به نام انکسیمنس )Anaximenes( ظهور کرده و بر این بوده است.که مادةالمواد هوا است و آتش هوای رقیق شده است. او میگوید:
ّ »هوا چون متراکم گردد نخست به آب مبدل میگردد و سپس چون بیشتر متراکم شد خاک و
)32(
سرانجام سنگ را به وجود میآورد.
از فیلسوفان ماقبل سقراط ، گزنفون )Xenophone( به اصلی بودن عنصر آب معتقد بوده است. هراکلیتوس
)Heraclius( که از سه تن یاد شده در میان فیلسوفان عهد عتیق شهـرت بیشتری دارد، مادةالمواد را آتش
میپنداشته است.
در جمع بندی این عقاید برتراند راسل میگوید:
هراکلیتوس عقیده داشت که آتش عنصر اصلی است و همه چیزهای دیگر از آن برخاستهاند.
خوانندگان به یاد دارند که به نـظـر طالس همه چیـز از آب سـاخته شـده بـود. انکسـیمنس گـمان میکرد
عنصر اصلی هوا است.
سـرانجام امپیدوکلس )Empedocles( سـازش سـیاسـتمدارانـهای پیشنهاد کرد. بدین معنی که وی به چهار
عنصر قائل شد.
خاک، هوا، آتش و آب.
از شگفتیهای سخنان امپدوکلیس عبارات ذیلاند:
»این جهان را که برای همه یکی است نه خدایان سـاختهانـد نه آدمیان، بلکه یک آتش جاوید همیشه
بوده است و اکنون هست و همیشه خواهد بود که مقادیری از آن برافروخته میشود و مقداری خاموش
میگردد.
حکیم ابن سینا که از معاصرین فردوسی است در بیان پیدایش عناصر اربعه چنین گفته است:
. و »این ماده که بازماند از کدورت »افالکها صالحیت قبول نگاهداشت صورت فلکی نداشت،
ّک
ّ پس در زیر فلک قمر بماند و طبیعت مقترن به وی »شد، و هرآنچه از این ماده مجاور فلک بود متحر
ّک »درو سخونتی مفرط پیدا شد، و از سخونت،
گشت به حرکت فلک ]حرکت قهری[ و از تحر
»تخلخل حاصل آمد، و چون تخلخل مفرط شد، یبس پیدا آمد، )پس( جوهری گرم و خشک بود، آن
را نار »خواندند، ]و[ اینست حقیقت آتش. و هر آنچه از این مادت از فلک به غایت دور افتاد از مرکز
فلک راست بایستاد و قرار گرفت المحالة، چه از فلک به غایت دور بود و نتوانست جنبیدن به حرکت
فلک، پس از فرط س، برودتی پیدا آمد و از فرط برودت تکاثفی حاصل شد و از تکاثف یبس پیدا
آمد، جوهری شد سرد و خشک، و آنرا ارض »خواندند و اینست حقیقت زمین. پس آنچه در میان
این هر دو جوهر نار و ارض بود؛ یک نیمه مجاور )نار( )و یک نیمه مجاور ارض بود[ ، و آنچه مجاور
ّا »تخلخلی پیدا نشد، چه گرمی نه مفرط بود بلکه جوهری گرم ]بود[ و تر، و آنرا
نار بود، گرم شد،
هوا خوانند، و اینست حقیقت هوا. و آن نیمه ]دیگر[ که مجاور ارض بود سرد شد از سردی زمین، ام
.
از همان روزگار که شاهنامه سروده شد و به دست مردم و مردم چهرگان رسید، تاریخ و تاریخ سازان با آن از در ناسازگاری درآمدند.
خداوندان زر و زور به چشم خویش می دیدند مردی پدید آمده است که به هیچ چیز جز سربلندی و بزرگی سرزمینش نمی اندیشد و منش بلندش مجال بنده وار زیستن را از او گرفته است، مردی را می دیدند که نمی خواهد و نمی تواند عنصری، فرخی و معزی باشد و از خوش آمد گویی شهریاران و شمشیر بندان ستمگر تاریخ زبان بسته است و استواری برز و بالایش در برابر هیچ کس خم نمی گیرد.گویندگان مزدور آن روزگار، آن همه بزرگی و مردانگی را بر نمی تافتند و بلندای قامت سخن فردوسی، دستار از سر اندیشه ی کوتاه بین آنها می افکند و چشم دیدن او را نداشتند.
داستان فردوسی با محمود غزنوی، حتی اگر دروغ، حقیقت گویایی از راستی و درستی ایمانی است که فردوسی برای زنده کردن فرهنگ ایران داشته است.
بی گمان آتشی که در دل و جان محمود غزنوی افتاده است از رستم شاهنامه نیست آنچه را بر محمود غزنوی بیداد گر آشفته کرده است ترس از اندیشه ی روشن آفریدگار رستم است که می تواند رستم پروری را در دل و جان مردم زنده کند و رستمان دیگری را بیافریند که ضحاکان و کاووسان محمود نام را برای همیشه بر جاه و جانشان بلرزانند.
آیا خروش ناگهانی فردوسی در آغاز پادشاهی ضحاک برخاسته از زخم های کهنه ای نیست که قرن ها جانِ اندیشه ی فردوسی و مردم ما را خسته و گداخته کرده است و جوشش خونی نیست که از چیرگی بیگانگان، ترک و تازی، از دل او بیرون زده است و فریاد می کند:
نهان گشت کردار فرزانگان پراکنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادوی ارجمند نهان راستی، آشکارا گرند
(شاهنامه، مسکو، ج1/51)
آزار ها و کوچک شماری ها و تحقیر های ناروایی که از سوی خلیفکان اموی و عباسی بر مردم ما روا می شد از یک سو و ستم هایی که از این ترک نژادان بر آزادگان می رفت از سوی دیگر، دردانه ای را چون فردوسی پروراند و اگر این ناکسان تاریخ؛ که دردی جز جهانداری و جهانخواری نداشتند، توانستند با دست یازیدن به هر کاری دو قرن فریاد و خروش ما را، با توطئه ی سکوت، تاریک نشان دهند اما نتوانستند آتش اندیشه ی پیر طوس را خاموش کنند و به تعبیری دیگر نهضت های فرهنگی و اجتماعی به جنبش های ذهنی و اندیشه گی گرایید.
همراهی و همگامی با پهلوانانی چون رستم و زال و سیمرغ و سیاوش و دلاورانی دیگر از شاهنامه همانند کاوه و گودرز و بیژن و گیو فروتر و بیشتر از همه شغاد و گروی زره با منش ها و کنش های گوناگون، یک زندگی است. زندگی در شاهنامه با گیومرث آغاز می شود و با خویشتن بینی جمشید و خون ریزی های ضحاک و سرکشی های کاوه و سبکساری های کاووس دنبال می شود و با عشق و عاشقی زال و رودابه و یاری سیمرغ جان می گیرد. پیدایش فریدون فرشته خو و سیاوش و ایرج پاک دل و رنگ و نیرنگ سودابه و برادران ایرج، بخش دیگری از زندگی ما و فردوسی است.
ضحاک، رمز بیداد گری است و برای بودن خود، الواح سحر را به خون چه سبز خطانی که سرخ رو نمی کند.1» و زندگی سیاووش نمادی می شود از روند حرکت آدم برای رسیدن به انسان آرمانی. در شاهنامه همه چیز هست: عشق، جنگ و خون ریزی. و آدمها با همه ی آرزو ها و خواسته هایشان ظاهر می شوند، جوانیهای بیژن و خود خواهیهای گشتاسپ و خون دل خوردنهای گودرز، پاره ای از زندگی ماست و آدم بر پایه ی غریزه ها و اندیشه هایش همگی آنها را می تواند بپذیرد و توجیه کند اما در شاهنامه چند خون است که نمی خوابد یکی خون جاودان جوش سیاووش است و دیگر خون سهراب، که برای همیشه دامن رستم را گرفته است و این هم بهره دیگر از زندگی ماست.
شاهنامه در دو بخش اساطیری و پهلوانی به انجام نمی رسد. پهلوانهای شاهنامه در حوزه ی تاریخی، اندیشه ها و کردارهای آن دو بخش دیگر را عینیت می بخشد و جنگها و کشتنها و ستیزه ها و خود خواهی ها پاره ای از زندگی پدران ما می شود، پسر پدر را می کشد و پهلوانان تاریخی نیز زندگی خویش را در مرگ دیگران می بینند و این نیز گوشه ای دیگر از تاریکیهای زندگی ماست.
اگر ما شاهنامه را دوست داریم و می خوانیم و بارها زیر و رو می کنیم تنها برای ارزش ادبی یا تاریخی آن نیست، شاهنامه گزارش زندگی ماست و ما با خواندن و دیدن آن زندگی خویش را مرور می کنیم، گاه دریغ می خوریم و گاه تند و خشمگین می شویم، زمانی آرام می گیریم و گاه فریاد بر می آوریم. شاهنامه برای ما یک کتاب روز است و نه یک اثر ادبی قرن چهارم، همخوانی و همسانی ساختار فرهنگی و اجتماعی شاهنامه با ساختار جامعه ی ما رمز دیرپایی و ماندگاری فریاد همیشه بر افروخته ی فردوسی است و چه بسیار مردم آگاه که با خواندن شاهنامه در جست و جوی پاسخی برای نیازهای ذهنی و اندیشه گی خویشند، شاهنامه از همان آغاز، خوانندگان و شنوندگان بسیار داشته و دارد، بافت اجتماعی و ساخت فرهنگی شاهنامه آنچنان بر جان و دل ما افتاده است که هر یک از مردم ما می تواند خود را پهلوانی از یک سوارگان گمنام آن بداند. شاهنامه تنها تاریخ ما نیست و آن کسان که آگاهانه تاریخش می خوانند و در تنگنای دیواره ی تاریخ زندانیش می کنند سودای خاموشی فریاد ها را در سر می پزند.
شاهنامه با همه ی ارزش ادبی و اجتماعی و فرهنگی و تاریخی ای که دارد و با همه ی پیوندهای معنوی و اندیشه گی ای که ما با آن داریم در سیاهیهای ابر سردگون و درشت بی مهری و ناخواهانی و ندانم کاریهای فرهنگی زندانی شده است و همچون بیشتر پژوهش های ادبی در بند سستی و کم کاری افتاده است تا بدان اندازه که تا کنون یک بار هم در ایران نتوانسته ایم این متن را به صورت علمی و انتقادی و به گونه ای شایسته به چاپ برسانیم.
از شاهنامه، چاپهای گوناگونی آماده شده است که هر کدام به آسانی می توانند خوانندگان عادی را بی نیاز کنند. برای این دسته از خوانندگان، هیچ یک از این چاپها از نگاه متن شناسی بر طبعهای دیگر برتری ویژه ای نمی تواند داشته باشد، خطی خوش یا قلمی شیرین و احتمالاً شماری تصویرهای زیبا و خوشایند، از هر نگار گری که باشد، نهایت پسند این مردم است. این خواننده هنگام خواندن شاهنامه، بیت فردوسی را آنچنان که می خواهد می خواند و معنی می کند و گاه به گمان خویش آنچه را که فردوسی نفهمیده است درست می کند و واژه را به همان گونه که می خواهد در می آورد و به شمار بیت ها کاری ندارد، چه پنجاه هزار بیت باشد و چه هفتاد و پنج هزار بیت. آنچه به او لذّت می دهد و او را راضی می کند، شیرین کاریهای پهلوانان است، نه به معنی دقیق بیت کاری دارد و نه به خط طولی داستان، نه از ضبط نادرست یک واژه رنج می برد و نه نسخه های خطی شاهنامه را می شناسد.
برای این دسته از خوانندگان، شاهنامه های بازاری فراوان به طبع رسیده است و باز هم خواهد رسید. می مانند شماری از پژوهشگران و شیفتگان آگاه، که اگر با خوشبینی نگاه کنیم افزون تر از چندین و چند صد نخواهند شد. این خوانندگان بر خلاف گروه نخست، بسیار پر توقعند و دلشان می خواهد، پس از هزار سال، شاهنامه ای که می خوانند اگر نه گفته ی دقیق و واژه به واژه ی فردوسی است، دست کم به سروده و نوشته ی آن بزرگ نزدیک باشد و این خواسته تا کنون چنان که شاید و باید به انجام نرسیده است. شاهنامه ای که به دست دانشمندان شوروی(در نه مجلد) فراهم شده است می تواند بهترین چاپ علمی این اثر شناخته شود. این طبع بر پایه ی پنج دستنوشت قدیم، با در نظر داشتن ترجمه ی عربی قدیم شاهنامه آماده شده ا ست.2
با شناخته شدن چند نسخه ی قدیم دیگر و با توجه به کمی ها و کاستی هایی که در چاپ شوروی دیده می شد، نیاز به چاپ دیگری از شاهنامه احساس می شد. از این روی بنیاد شاهنامه ی فردوسی در سال 1350 به سرپرستی زنده یاد استاد مجتبی مینوی این کار را بر عهده گرفت، با این امید که بتواند متنی تمام و درست از سروده ی فردوسی را به دست دهد، اما نشد و پایان زندگی استاد مینوی(سال 1355) پایان زندگی علمی بنیاد شاهنامه شد.
اکنون پس از گذشت سالها، چاپ تازه ای از شاهنامه را در دست داریم که آقای دکتر جلال خالقی مطلق، استاد دانشگاه هامبورگ آلمان، آن را فراهم کرده است، او نخستین ایرانی ای است که توانسته است به تنهایی بر پایه ی پانزده دستنوشت از شاهنامه، چاپ تازه ای از این متن را آغاز کند که اینک نخستین دفتر آن را می بینیم، همت او بلند تر و کوشش او پربار و پایدار باد.
نگاهی به شاهنامه
دکتر خالقی مطلق برای آماده سازی متن شاهنامه، از میان چهل و پنج دستنوشت شاهنامه پانزده نسخه را برداشته است. از دوازده دستنوشت به عنوان نسخه ی اصلی و از نسخه ی آن در مقام فرعی سود می برد، جدا از آنکه از ترجمه ی کهن شاهنامه به عربی نیز بهره می گیرد. ویرایشگر شاهنامه، دستنوشت کتابخانه ی ملّی فلورانس(نوشته 614 ق) را به عنوان نسخه ی اساس بر گزیده است، این دستنوشت کامل نیست و نزدیک 22000بیت از شاهنامه را در بر دارد که حدوداً دو پنجم شماره ی بیت ها در نسخه های معتبر است. پانزدهمین نسخه ای که در ویرایش این شاهنامه از آن بهره برده اند، در تاریخ 903ق نوشته شده است، فاصله ی میان روزگار تألیف شاهنامه با نخستین دستنوشت شناخته ی جهان حدود دو قرن و با آخرین نسخه ی گزیده ی فرعی ویرایشگر نزدیک پانصد سال است، درباره ی این فاصله ی زمانی در جای خود سخن خواهیم گفت.
ویرایشگر با معیارهایی که برای خود داشته است نسخه ی فلورانس را معتبرترین و بهترین نسخه های موجود پنداشته است. سخن درباره ی درستی و نادرستی این گزینش و داوری بسیار است و من بر پایه ی روش علمی و گونه شناسی زبان فارسی، برخی از نسخه ها، از جمله دستنوشت فلورانس را ، بررسی و ارزیابی کرده ام که جای آن در این گفتار نیست. متن این شاهنامه در لندن حروفچینی شده و در نیویورک نشر گردیده است و شمار اندکی از آن به ایران رسیده است.
روش ویرایشگر در تصحیح شاهنامه
ویرایشگر متن درباره ی شیوه ی کار خود چنین نوشته است:
1- هر کجا ضبط دیگر(ظاهراً منظور نسخه های دیگر است جز نسخه ی اساس) هماهنگ با دگرگونی های زبان و ادب فارسی و سازوار با کهنه گی و اعتبار دستنویس ها، کهن تر و دشوار تر و ضبط دستتنویس اساس نوتر و ساده تر شناخته گردد، ما بپیروی از مهمترین اصل تصحیح انتقادی که می گوید: ضبط دشوار تر برتر است، ضبط دستنویس اساس را به زیر خط و ضبط دیگر را در متن می آوریم(پیشگفتار، بیست و سه) (ایران نام، سال چهارم، شماره ی 3، ص 282)
می افزایم: به گمان من در همین نوشته ی چند خطی آقای خالقی سخن بسیار است و می توان از ایشان پرسید:
1- آیا ایشان نوشته و کتابی را می شناسند که در باره ی دگرگونی زبان و ادب فارسی باشد؟
2- معیار و سنجه ی ایشان برای شناخت واژه های کهن تر و دشوار تر چیست؟
3- و آیا ایشان براستی گمان می کنند که با همه ی دگرگونیها در حوزه ی گسترده و ناشناخته ی زبان و ادب فارسی آشنایی دارند؟ این ادعای کوچکی نیست. و بسیاری پرسش های دیگر. سخن درباره ی این نکته ها را به بخش پایانی این یادداشت با عنوان: ویرایشگر شاهنامه چه ویژگی هایی باید داشته باشد» واگذار می کنیم. و اما درباره ی پیروی از مهمترین اصل تصحیح انتقادی که می گوید ضبط دشوار تر برتر است.»
باید بگویم که آقای خالقی این اصل را در همه جای این متن، چنانکه باید، نگه نداشته و به این نوشته ی خود عمل نکرده است همچنان که نتوانسته است همه جا واژه های بی نقطه را به همان صورت که در نسخه ها بوده است، نگهدارد و این نیز خود خلاف نوشته ی ویرایشگر است.( پیشگفتار، بیست و نه)
چند نمونه از این دست کاربرد ها را می بینیم:
ضحاک از پیدا شدن فریدون نگران است و به در گاهیان خود می گوید:
بباید بدین بود همداستان که من ناشکیبم بدین داستان
(مسکو، ج1/ 62، خالقی/ 67)
دستنوشته های شاهنامه در ضبط بخش نخست مصراع دوم یکسان نیست: که من دل ببستم .» که من ناشنودم . » که بس ناشکیبم» که من دانشی ام» و در نسخه ی(ل) آمده است که فردا ئشیم.(حرف نخست از کلمه ی اخیر نقطه ندارد )»
آقای دکتر خالقی بی آنکه تأملی در نقطه گذاری نسخه ی لندن داشته باشد آن را به صورت که فردا نشینم.» خوانده است و آسان ترین ضبط را از نظر معنایی و ساختی در متن آورده است نه به نقطه گذاری توجهی کرده است و نه به ضبط دشوار تر.
بیت دیگر:
بسان پزشکی پس ابلیس تفت
به فرزانگی نزد ضحاک رفت
(مسکو، ج1/48، خالقی2/ 50)
می افزایم: در چند دستنوشت از شاهنامه به جای تفت در مصراع نخست، کفت آمده است آیا کفت در این بین نمی تواند کاربرد دشوارتری از تفت باشد؟ و اگر چنین است پس چرا ویرایشگر کفت را در حاشیه آورده است؟
بیت دیگر:
سر سرکشان اندر آمد به خواب ز تاسیدن باد پایان بر آب
(مسکو، ج1/67، خالقی/ 74)
نوشته اند: : اگر این بیت الحاقی نباشد باری بازیدن و نسخه بدلهای آن: تازیدن و ناهیدن، همه نادرست و به گمان من گشته ی» تاسیدن است به معنی نفس زدن پیاپی آدمی و جانور از گرما یا تلاش یا تشنگی.»
(نامواره ی دکتر افشار، ج3/ ص 1822)
می افزایم: اگر ضبط دشوارتر برتر است، چرا ویرایشگر شاهنامه واژه ی ناهیدن را در متن نگذاشته است؟
و چگونه است که تاسیدن یعنی نفس زدن باد پایان بر آب، سرکشان را به خواب می برد؟ آیا به خواب می برد یا از خواب می پراند؟
بیت دیگر:
نشست آنگهی سام با رود و جام همی داد چیز و همی راند کام
(مسکو، ج 1 ، ص 152، خالقی ص 178)
می افزایم: با اینکه در نسخه ی فلورانس- دستنوشت اساس- بخش پایانی مصرع نخست چنین بوده است: با ژیر و کام ، اما ویرایشگر شاهنامه به ضبط نسخه ی اساس، با همه ی دشواریش، توجهی نکرده است و آنرا در حاشیه آورده است؟
به گمان من این واژه می تواند کاربردی از ریژ و کام» باشد به معنی خواسته و آرزو و مراد:
دیدی تو ریژو کام بدو اندرون بسی با ریدکان مطرب بودی بفر و زیب
(محیط زندگی رودکی، نفیسی/493)
2- مصحح نوشته است: ما در تصحیح شاهنامه از یکسو دستنویس فلورانس 614 را که فعلاً کهنترین و معتبر ترین دستنویس ماست، در نیمه ی نخست کتاب اساس تصحیح قرار دادیم ولی از سوی دیگر از آن پیروی چشم بسته هم نکردیم(پیشگفتار, بیست و سه)
ویرایشگر، نخستین دلیل را برای تغییر دادن و رها کردن نسخه ی اساس چنین توضیح می دهد: فردوسی همیشه صورت نخستین، یعنی شکل کهنتر و دشوار تر و دورتر به زبان امروز ما را گفته بود. یعنی مثلاً اگر دستنویس اساس از ده مورد هفت مورد گوسپند نوشته است و دستنویسهای دیگر هرچه جوانتر یا کم اعتبار می گردند بیشتر گوسفند و کمتر گوسپند نوشته( شاید مصحح می خواسته بنویسد که آن سه مورد را هم باید به پیروی از دستنویس های دیگر، گوسپند نوشت) و حتی اگر موردی پیش آید که همه ی دستنویسها گوسفند داشته باشند، آنرا هم باید به گوسپند تصحیح قیاسی کرد( پیشگفتار، بیست و چهار).
3- مصحح شاهنامه می نویسد: همچنین پیش می آید که از یک واژه که صورت کهن تر آن در دستنویس اساس و دستنویس های دیگر بسیار به کار رفته است، برای نمونه هم در دستنویس اساس و هم در دستنویس های کهن و معتبر دیگر، صورتهای کاول و زابل بسیار به کار رفته است، با اینحال مواردی هم است که همه ی دستنویس های نوتر کابل و زابل را دارند، ما در این گونه موارد همه جا صورت نو تر را به صورت کهن تر تصحیح قیاسی می کنیم(پیشگفتار، بیست و هفت).
می افزایم: ویرایشگر محترم، زبان فارسی فردوسی را زبانی می داند ساخت گرفته و یکدست که در آن باید همیشه صورت نخستین یعنی شکل کهن تر و دشوارتر و دور تر به زبان امروز ما» به کار رفته بوده باشد. به گمان من دست بردن مصحح در متن شاهنامه و تصحیح های قیاسی ایشان به هیچ روی پایگاه علمی و تحقیقی ندارد و به دلایلی که آورده می شود در خور توجیه نیست:
1- ناهمخوانی های واژه ای و دگرگونی های آوایی در همه ی متن های فارسی قرن چهارم و حتی قرن پنجم و ششم کم و بیش دیده می شود.
2- آگاهی ما از گونه ی زبانی فردوسی آن اندازه نیست که رخصت این گونه داوری و تصحیح را به ما بدهد.
3- گزارشگران شاهنامه یا شاهنامه های منثور از حوزه های زبانی گوناگون بوده اند. از این روی ناهمخوانی های واژه ای می تواند یه گونه های زبانی این راویان هم پیوند داشته باشد جدا از آنکه هنوز زبان فارسی در روزگار ساخت گیری و روند حرکت به سوی یک زبان معیار است و سخن از دستنوشت ها و چگونگی آنها را به جایی دیگر واگذاریم:
زهر کشوری موبدی سالخورد بیاورد کین نامه را گرد کرد
( شاهنامه، خالقی/12)
4- از شیوه ی بهره وری فردوسی از منابع پهلوی و فارسی آگاهی دقیقی نداریم. و بسیار قرینه های دیگر، که همگی نشان می دهد که مصحح نمی تواند ضبط متن را با تصور به کار گیری واژه های کهن و صورت های نخستین از سوی فردوسی تغییر دهد و در متن تصرف کند.
در باره ی روش کار ویرایشگر و شمار دیگری از داوری های او در پیشگفتار، گفتنی بسیار است و این مقاله آن گنجایی را ندارد که بتوانیم به یک یک آنها بپردازیم. اکنون باید دید که ویرایشگر شاهنامه تا چه اندازه در کار تصحیح متن موفق بوده است و آیا دست کم بر پایه ی معیار های خود، چنانکه در پیشگفتار نوشته است، توانسته است شاهنامه را آماده کند؟
برای دریافت این نکته دستنوشت فلورانس را (614 ق) با متن های چاپی این شاهنامه سنجیدیم و به ناهمخوانیهایی رسیدیم که در سه بخش آنها را نشان می دهیم:
1- افتادگیها
2- بدخوانی دستنوشت
3- تلفظ واژه ها
افتادگیها:
بیت هایی که در زیر آورده می شود در دستنوشت اساس شاهنامه بوده است و ویرایشگر در متن چاپی خود آنها را نیاورده است بی آنکه به بودن یا نبودن آنها در نسخه فلورانس اشاره ای شود:
پژوهنده ی نامه ی باستان
که از پهلوانان زند داستان
(مسکو، ج 1، ص 28، فلورانس، ص 7، جای بیت خالقی ص21 میان 405-404)
بدان تا پرستش بود کارشان
شب روز پیش جهاندارشان
(مسکو، ج1، ص 40، فلورانس، ص 11، جای بیت خالقی،
ص 42 میان 22-21)
بدان بی بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست
(مسکو، ج1، ص64، فلورلنس، ص 20)
ویرایشگر شاهنامه این بیت را در حاشیه ص 69 آورده است و نوشته که فقط نسخه ی طوپقای سرای استانبول آمده است با اینکه این بیت، هم در نسخه ی موزه ی بریتانیا(675) هست و هم در چاپ مسکو.
دو جادوش پر خواب و پر آب روی
پر از لاله رخسار و پر مشک موی
(مسکو، ج1، 165، فلورانس/61، جای بیت خالقی، ص 193، میان 414-413)
بدخوانی ها:
می دانیم که ویرایشگر شاهنامه دستنوشت فلورانس (614ق) را به جای نسخه ی اساس برگزیده است اما با شگفتی باید گفت که ضبط شماری از بیت ها با متن دستنوشت نسخه ی اساس نمی خواند و این جدا از بیت هایی است که ویرایشگر متن در آن دست برده اند و آنرا به گمان خویش به گویش فردوسی» نزدیک کرده اند. نمونه هایی از بدخوانی نسخه ی فلورانس که از نگاه معنی و گاه از نظر ساخت، شعر را ویران کرده است( در این نمونه هاف» نشانه ی نسخه ی فلورانس و خ» شاهنامه خالقی، دفتر یکم است)
الف:
زگفتار و بیکار یکسو شوی(ف/1)
زگفتار بیکار یکسو شو(خ/3)
همان تا نگردی به تن مستمند(ف/3)
همان تا نگردی تنِ مستمند(خ/9)
زگشته زمان داستان شهان(ف/5)
زگشته نهان داستان شهان(خ/12)
سرنامه ی خسروان باز گوی(ف/5)
هنر نامه ی خسروان باز گوی(خ/14)
دو تاهی شدندی بر تخت اوی(ف/2)
دو تا میشدندی بر تخت اوی(خ/22)
کزان سرفرازی کند آدمی(ف/10)
کنون سرفرازی کند آدمی(خ/37)
کی کوتاه دستست شاه از بدی(ف/20)
که کوتاه شد دست شاه از بدی (خ/68)
بفرمودشان تا نوازید گرم(ف/9)
بفرمود تاشان نوازند گرم (خ/36)
زخارا هنر جست یک روزگار(ف/11)
زخارا گهر جست یک روزگار(خ/43)
زراه بزرگی نه از روی کین (ف/12)
زراه بزرگی نه از راه کین(خ/46)
کسی کو هوای فریدون کنند (ف/20)
کسی کو هوای فریدون کند (خ/69)
نه زین باره جویید کس نام و ننگ (ف/25)
نه زین باره جویند کس نام و ننگ (خ/83)
اگر داستان را بود گاه و ماه (ف/28)
اگر داستان را بود گاه و گاه(!) (خ/94)
رخانشان پر از ننگ و شرم پدر(ف/31)
رخانشان پر از خوی ز شرم پدر(خ/101)
در بهتری باد فرجام اوی(ف/32)
در مهتری باد فرجام اوی(خ/106)
کی فرزند اگرچه بپیچد ز دین(ف/47)
که فرزند اگر سر بپیچد ز دین(خ/145)
کنون تاجت آوردم ای شور بخت (ف/49)
کنون تاجت آوردم ای شوم بخت (خ/ 151)
دلش بود جویا دلارام را (ف/52)
دلش بود جوینده ی کام را (خ/164)
بدو گفت پردختن دل سزاست (ف/57)
بدو گفت پرداختن دل سزاست(خ/180)
پر از رامش و دانش و خواسته(ف/59)
پر آرایش و دانش و خواسته(خ/184)
مشخصات
درقسمت آفرینش عالم که قسمت نخستین کتاب است، فردوسی با نگاهی کامال عـلـمی خـلقـت
جهان را طی چهـار مرحله توضیح داده است و در آخرین مرحله به خلقت انسان پرداخته است.
ّ در کل ّ ادر داستان آفرینش نام یـزدان یک بار آوردن و آن در بیت دوم از ابیات که زیر آورده شده
است.
از آغاز باید که دانی درست ِسر ٔ مـایه گوهـران از نخست
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید بـدان تا تــوانــایـی آمـد پـدیـد
یعنی خداوند از هیچ ظرفیت و پتانسیل خلقت را آفرید. مراحل بعدی که پیدایش جمادات، نباتات،
حیوانات و انسان است. خدا خالق نیست بلکه این مراحل به وجهی تکاملی طی شدهاند و انسان در
ٔ آخرین مرحله به وجود آمده است. دست مایه خلقت جهان از نظر فردوسی چهار عنصر آب، خاک، آتش و
ٔ باد بوده است. اعتقاد به چهار عنصر سازنده جهان در فرهنگهای هندی، یونانی، ژاپنی و بعض فرهنگهای
ٔ دیگر سابقه ّ بسیار قدیم دارد. متفکران دوران باسـتان در راستای کشف راز پیدایش هستی و مادة ٔ المواد سازنده
ّ جهان ماد ّ ی هر یک تصو ّ ر خاصی از خود به یادگار گذاشتهاند.
در یـونـان باسـتان طالـس (Thales)عـنصر اصلی و حـقـیـقی خلـقـت را آب و سایر عناصر را مشـتق از آب
ّطالس میگوید:
میدانسته است. برتراند راسل در باب این نظری
ٔ این سخن که همه چیز از آب به وجود آمده را بایستی به عنوان یک فرضیه علمی پذیرفت و نبایستی
آن را سخنی ابلهانه دانست. بیـست سال قبل نظـر دانشـمندان بر این بود که همه چیز از هیدروژن ساخته شده است که دو سوم آب را تشکیل میدهد.
انکسیمندر )Anaximander( که در حـدود ۵۵۰ سال پیش از میالد میزیسـته عقاید جالبتری از طالس در
ّ باب مواد ٔ اصلی سازنده جهان ارائه کرده است.
او میگوید:
مادةالمواد سازنده هستی نمیتواند آب یا یکی دیگـر از عناصر شناخته شده باشد. بدان دلیل که در
این صورت مادةالمواد به تسخیر دیگر عناصر میپردازد. ارسطو از قول انکسیمندر نقل میکند که:
عناصر شناخته شده در تقابل با یکدیگرند. هوا {سرد}{ آب }{رطوبی} و{ آتش }گرم است. بنابراین
چنانچه یکی از این عناصر بینهایت میبود عناصر دیگر را از میان میبرد. او مادة ٔ المواد سازنده جهان
ٰ هستی را عنصری خنثی میدانست.
ّ موالنا جالل الدین با الهام از تئوری »جنگ عناصر انکسیمندر میگوید:
این جهان زین جنگ قایم میبود در عـناصـر درنگـر تا حل شـود
چهار عنصرچار اسـتون قویست که بدیشان ســقف دنیا مستویست
)31( ٔ هر سـتونی اشـکـنـنـده آن دگــــر ٔ اســتـن آب اشـکـنـنـده آن شـــرر
ّ و سود
پس بـنـای خلـق بــر اضــداد بود الجرم ما جنگییـم از ضر
ّ تفـک ّ ـر و تحقـیـقـات فـیلسـوفـان قـبـل از سـقـراط بیـرون از اعـتـقـادات مـوهـوم مابعدالطبیعی صورت میگرفته
است. فیلسوفان آن دوره در تجزیه و تحلیل تکوین جهان هستی و تشریح و تبیین پدیده ّ های آن به علل مادی
ّ نظر داشتند و وجود خالق به عنوان »عل ٔ ت فاعلی در ایجاد هستی در اندیشه فیلسوفان بعد از سقراط به میان
آمده است.
باری پس از انکسـیمندر فـیلـسـوف دیگری به نام انکسیمنس )Anaximenes( ظهور کرده و بر این بوده است.که مادةالمواد هوا است و آتش هوای رقیق شده است. او میگوید:
ّ »هوا چون متراکم گردد نخست به آب مبدل میگردد و سپس چون بیشتر متراکم شد خاک و
)32(
سرانجام سنگ را به وجود میآورد.
از فیلسوفان ماقبل سقراط ، گزنفون )Xenophone( به اصلی بودن عنصر آب معتقد بوده است. هراکلیتوس
)Heraclius( که از سه تن یاد شده در میان فیلسوفان عهد عتیق شهـرت بیشتری دارد، مادةالمواد را آتش
میپنداشته است.
در جمع بندی این عقاید برتراند راسل میگوید:
هراکلیتوس عقیده داشت که آتش عنصر اصلی است و همه چیزهای دیگر از آن برخاستهاند.
خوانندگان به یاد دارند که به نـظـر طالس همه چیـز از آب سـاخته شـده بـود. انکسـیمنس گـمان میکرد
عنصر اصلی هوا است.
سـرانجام امپیدوکلس )Empedocles( سـازش سـیاسـتمدارانـهای پیشنهاد کرد. بدین معنی که وی به چهار
عنصر قائل شد.
خاک، هوا، آتش و آب.
از شگفتیهای سخنان امپدوکلیس عبارات ذیلاند:
»این جهان را که برای همه یکی است نه خدایان سـاختهانـد نه آدمیان، بلکه یک آتش جاوید همیشه
بوده است و اکنون هست و همیشه خواهد بود که مقادیری از آن برافروخته میشود و مقداری خاموش
میگردد.
حکیم ابن سینا که از معاصرین فردوسی است در بیان پیدایش عناصر اربعه چنین گفته است:
. و »این ماده که بازماند از کدورت »افالکها صالحیت قبول نگاهداشت صورت فلکی نداشت،
ّک
ّ پس در زیر فلک قمر بماند و طبیعت مقترن به وی »شد، و هرآنچه از این ماده مجاور فلک بود متحر
ّک »درو سخونتی مفرط پیدا شد، و از سخونت،
گشت به حرکت فلک ]حرکت قهری[ و از تحر
»تخلخل حاصل آمد، و چون تخلخل مفرط شد، یبس پیدا آمد، )پس( جوهری گرم و خشک بود، آن
را نار »خواندند، ]و[ اینست حقیقت آتش. و هر آنچه از این مادت از فلک به غایت دور افتاد از مرکز
فلک راست بایستاد و قرار گرفت المحالة، چه از فلک به غایت دور بود و نتوانست جنبیدن به حرکت
فلک، پس از فرط س، برودتی پیدا آمد و از فرط برودت تکاثفی حاصل شد و از تکاثف یبس پیدا
آمد، جوهری شد سرد و خشک، و آنرا ارض »خواندند و اینست حقیقت زمین. پس آنچه در میان
این هر دو جوهر نار و ارض بود؛ یک نیمه مجاور )نار( )و یک نیمه مجاور ارض بود[ ، و آنچه مجاور
ّا »تخلخلی پیدا نشد، چه گرمی نه مفرط بود بلکه جوهری گرم ]بود[ و تر، و آنرا
نار بود، گرم شد،
هوا خوانند، و اینست حقیقت هوا. و آن نیمه ]دیگر[ که مجاور ارض بود سرد شد.
از سردی زمین اما ،متکاثف،نگشت، چه سردی مفرط نبود، پس جوهری حاصل آمد سرد و تر (آنرا) آب خواندند، و اینست حقیقت آب. و این هـر چهـار را عناصر اربعه خوانند، . و نخستین اثری که پدید آمد امتزاج وترکیب عناصر چهارگانه بود.
در اوپانیشاد که حاوی مجموعه ّ ای از تفسیر اصول هـندوئیسم و آیین بـودا است به خلقت گیتی توسط عناصر
اربعه اشارت رفته است:
ِ ّ اول شمرده شده است و بر اثر شوق و التهاب به در یکی از اوپانیشادهای کهنه عدم یا نیستی مبداء
تدریج آب و خاک و آتش و باد از آن پیدا میشود. باد به صورت نفس قسمتهای سه گانه جهان یعنی
آسمان و فضای بین آسمان و زمین را به وجود آورد . هوا از اَثیر )اتر( پدید میآید و از هوا آتش
میزاید و از آتش آب و از آب خاک و از خاک گیاه و از گیاه انسان پرورش مییابد.
مقصود از آوردن مطالـب فـوق آن است که در روزگار قـدیم در مقـابل داسـتان خلقت جهـان و انسان که در کتب
مادی خلقت از تـرکیب چهار عنصر وجود داشـته
ّ مقدس آیینهای سامی (تورات، انجیل و قرآن) آمده، نظری
و مورد قـبول علما و اهل خرد بوده است.
در حالـی که دین باوران به همان وجهی که امروز پس از گذشت قرنها و هزاران کشف نجومی و بروز و ظهور علمی جدید باورمند به داستان خلـقت به روایت آن کتُب هستند در آن روزگار به همان داستانها در نظریباب خلقت باورمند بودند.
حکیم ابوالـقاسم فردوسی در عصر شکوفایی و زایایی علوم عقلی در ایران بعد از اسلاام میزیسته و به طور قطع نظیر دیگر عـقـالی بزرگ آن عصر در امر خلـقـت به داسـتانهای علمی خلقت پرداخته
ٔ نظـریه ٔ مشهور چهـار عنصر تمایل داشته و در مقدمه کـتاب خویش به اختصار آن را آورده است.
مقصود از توضیحات مـربـوط به خلـقـت که از نظـرتان گذشـت ابیاتی است که حکیم طوس در باب
خلـقـت انسان آورده است.
میفرماید:
۱. چو زین بگـذری مردم آمد پـدیـد شـد این بنـدها را سـراسـر کلیــد
۲. سرش راست برشد چو سرو بلند به گفتـار خـوب و خــرد کاربنــد
۳ ٔ . پـذیــرنـده هـوش و رای و خــرد مر او را دد و دام فــرمــان بـرد
۴. ز راه خــرد بنـگــــری انـــدکی که مردم به معنی چه باشــد یکی
۵. مگـــر مـردمی خیـره دانی همی جــز این را نشـــانی نـدانی همی
۶. تـــرا از دو گـیتـی بــرآوردهانــد به چنـدین میــانجی بپــروردهانـد
۷ ِ . نخسـتین ِ فطــرت پسـین ُ شـمــــار تویی خویشـتن را به بازی مــدار
(مسکو، جلد ۱، ص ۱۶، بیت ۶۰ ـ ۶۶)
بیت هفتم را آقای خالقی به تبعی
ْ نخسـتینت فکـــرت پسـینَت شـمـار تو مر خویشـتن را به بـازی مـدار
این بیت به وجهی که هست واجد هیچگونه معنی نیست و چنانچه آن را به نثر بنویسـیم چنین می ّ شود: اولـین
از برای تو (تو را) اندیشـه و آخرین تو را عدد (شمار) است پس خلقت خویش را اندک مایه تصور مکن
مصراع نخست در:
دستنویس ۷۳۱ استانبول . نخستین فطرت پسین شمار
دستنویس ۸۴۰ لیدن نخستین فکرت پسین شمار
دستنویس ۷۴۱ قاهره . نخستین فطرت پسین شمار
دستنویس ۶۷۵ لـندن نخستین جنبش پسین شمار
دستنویس سنت ژوزف . نخستین فکرت پسین شمار آمده است.
ّ مصراع دوم در دستنویسهای ۶۷۵ لـندن، ۷۳۳ لـنینگراد، ۷۶۰ قاهره ، ۸۴۴ پاریس و سنت ژوزف (تویی
خویشتن را به بازی مدار) ضبط شده است.
ّ معنای بیت با توجه به آنچه فردوسی پیش از خلقت انسان در باب پیدایش جماد، نبات و حیوان گفته از فرط وضوح چنان است که هیچ خوانندهای را به مهـالک شک و تردید یا سرگشتگی دچار نمیکند.
میگوید:
(ای انسان تو در سلسله مراتب خلقت پدیده ّ های گیتی آخرین و در موهبت فکرت یا فطرت اولین
هستی. پس وجود خویش را حقـیـر و اندک مایه مپندار.)
ّ آقـای خالـقی مطلق ضبطی غلط از مصراع اول از دسـتنـویس ۸۴۸ واتیکان و ضبطی نامتناسب از مصراع
ّدوم از دسـتنـویس ۸۵۲ آکسـفورد مقابل هم قـرار داده و بیت:
نخسـتین فکـرت پسـینت شــمار تو مـر خویشـتن را ببازی مدار
را ساخته و سپس به تشریح و تبیین آن پرداخته است.
چنانچه بخواهیم خطاهای آقای خالقی مطلق را درجه بندی نماییم این یکی به تحقیق گوی سبقت را از
جمیع خطاهایی که در کل کـتاب دیده میشود خواهد ربود. ببینید ایشان چگونه تعـبیری از بیت به دست داده
(ای انسان . نخستین واسـطه تو خرد است (در آغاز آفرینش)و آخرین آن روز رستاخیز پس خود است:
را ببازی مگیر!
یعنی دانشـمنـد محترم »شــمـار را به معـنـای روز رسـتـاخیـز گـرفـتـه اسـت. در سرتاسر آثار مکتوب زبان فارسی هیچ کس چنین معـنایی از واژه »شـمار به دست نداده اسـت.
در اینجا ایشـان عمل سـابق را مجـدداً تکرار فـرمـودهانـد یعـنی (شـمار) را از فـردوسی گـرفـتـه و (روز)را هـم خـودشـان بـر آن افـزودهانـد و حاصل کـه »روز شــمار یعنی روز قیامت باشـد به دسـت آمده اسـت.
خطایی از این دست نه تنها معنای بیتی را پریشان میکند بلکه تخریبی ساختاری به جهان بینی شاعر وارد مینماید. فردوسی در این بخش کتاب که »آفرینش جهان است به وضوح از آنچه این پدیده را به داستانهای
آقای باقـر پرهام در کتاب (با نگاه فردوسی)این بیت و ابیاتی دیگـر از کار خالـقی را با دقّت و
بصیرت نقد نمودهاند.در باب این بیت به صفحات ۳۰ ـ ۳۱ کتاب مذکور مراجعه شود
.
فارسنامه ناصری،ج1،ص: 768
در ماهصـفر اینسال[1251]: نصـیرخـان بیگلربیگی خط هلار، پسـر عبـدالّله خان لاریو در ماه ربیع اول این سال، میرزا منصور
خانبهبهانی والی نواحی کوهگیلویه پسر میرزاسلطان- محمدخانواردشیرازگشته مورد عنایت شده، هریکعود به مقرحکومتخود نمودند.
و در اواسط ماه رجب 1252:جناب معتمدالدوله، محمدعلیخان ایل خانیو آقا میرزا محمدمشـهور به فسائی ضابط حومه شیراز و
نیریز و اصـطهبانات و داراب را به خیالات دور و دراز، مأخوذ داشـته، مدت دو ماه و نیم درحبس گذاشت، پس آنها را با یکصـدسـوار روانه طهران نمود 1» وچـونبه منزل ده بیـدقونقری2»،شـش منزل شـمالی شیراز رسیدند،چاپار برای مرخصی آنها از. دارالخلافه در رسـیده، مطل قال عنان شدند، لیکن شـرفیاب یحضور مبارک اعلیحضرت شاهنشاه یرا پیشنهادخود داشته، بهجانب طهران
شتافتنـدو بعـداز ورود مورد عنایت گشـته، ایلخانی،خانه خریـده، متوطن گردیـدو آقا میرزا محمـد به منصب جلیلاست یفا سـرافراز
شده، ملازم رکاب گردیدوچونمیرزا محمدحسـین وکیل فارس این اخبار راشـنیداز فسا به جانب طهرن رت و بعداز ورود، او
هم به منصب جلیـل استیفای دیوانی و وکـالت برقرارشـده، ملاـزم رکـاب گردیـدوچون ولی خان3»پسـرخوب یـارخان بکشممسـنی،سالیـان دراز به راهزنی کـاروان بنـدر بوشـهر و بهبهان و شوشتر و آزار و غارت همسایگان نزدیک دور میپرداخت 4»،
چنانکه وقتی قصـبه کازرون را غارت نمود و اگرکار بر اوسخت میشدبه قلعه سفید5»که شرح حال او در ذیل قلعه جات فارس،در کتـاب فارسـنامه ناصـری
پناه می جست و نواب حسـین علی میرزای فرمان فرما، برای اسـتمالت ولی خان، دختر او را در
حباله نکاح پسـرخجسته سـیرخود، نواب تیمور میرزای حسام الدوله درآورد و فایده ناکرده پیشتر از بیشتر، ی و آزار همسایگان
مینمود وچون در این سال تمامت بزرگان فارس به شـیراز آمده، ازخدمت جناب معتمدالدوله با نیل مقصود عود مینمودند،
ولی خان ممسـنی صاحب قلعه سفیدماننددیگران در ماه جمادی- دویم سال1251 وارد شیراز گشته، مورد نوازش معتمدالدوله گردید
وجمعی از یافه بافان که خبر ازطمع معتمدالدوله داشـتندبه عرض او رسانیدندکه ولی خان ممسـنی خود وخوب یارخان پدرش،
مـدتها و قرنها، مالالتجاره ازکاروانها به غارت برده و انواع قماشـهای نفیسرهنـدی و شالهای کشـمیری را ذخیره نموده و در اوایل
همین سـال ک شااهزادگـان رضـا قلی میرزا نایب الایاله و تیمور میرزاحسام الـدوله و نجفقلی میرزای والی، ذخایر جواهرچنـدینسـاله فرمان فرمائی را برداشـته از ممسـنی عبور نمودنـدنیمه آن جواهر را ولی خان به نام سـلامت- روی از آنهاگرفته، بر ذخیرههای
سابق خود بیفزود وچون برجناب معتمـدالـدوله طمعی غالب بود به قاعده حب الشـیء یعمی و یصم، آن جناب از ولی خان مطالبه
جواهر تابان ولآلی رخشان فرمود 6» و ولی خان از آمدن به شیراز پشیمان گشته، درکارخود فروماندو درخلاصی چاره ای
______________________________
(1). رک: ناسخالتواریخ،ج2،ص231.
(2). رک: فارسنامه ناصری،گفتار دوم.
(3). رک: ناسخالتواریخ،ج2،ص231.
(4). رک: روضۀ الصفا،ج10،ص176.
(5). رک: فارسنامه ناصری.گفتار دوم، و ناسخالتواریخ،ج2،ص232و 233، و روضۀ الصفا،ج10،ص175.
(6). رک: روضۀ الصفا،ج10،ص177.
فارسنامه ناصری،ج1،ص: 769
جز تصـدیق نیافت، پس به اولیایدولت معروضداشت که منمردیصـحراگرد و بیلمیزم 1» وجواهر نشناسممگر آنکه سنگهای
گرد و پهنو دراز وسبز وسـرخو زرد به دست من آمـده، در بیغولهه ای کوهسـتان و ماهور پنهان داشـت هام که جز مرا بر آن ذخائر
خبریپن یست، اگر مرد امینی را با منانفاذ دارید این سـنگها ی رنگارنگ که برای امثال من فایده ندارد نثار پای اوکنم و قلعه سـفید
را به تصـرف دهم وخود را از تشویش درآورده،چون دیگراندرکار رعیتی زحمت کشـیده، آسوده خاطرشوم. پس جناب معتمدالدوله برای جمع آوری این جواهر، محمدطاهرخان قزوینی2» را اختیار نمود وجماعتی ازسرهنگان وسرکردگان پیاده وسواره و
چنـدارابه توپ، در اواسط ماه رجب اینسالبه اسمانتظام نواحیشولسـتانوکوهگیلویه به مرافقت ولیخانانفاذ داشت و بعـداز
ورود بهصحراینورآباد ممسنی، ولیخانبه وعده وفا نمود وکوتوالهایخود را از قلعهسفیدبه زیر آورد و قلعه را به محمدطاهر
خانقزوینیواگذاشتوحسنعلیخانبیات زرندیبا فوجزرندبرفراز قلعهسـفیدرفته، برنشستندوچونمحمدطاهرخاندست
ولیخانرا از قلعهسفیدکوتاه دید، مغرورگشته، تکالیفشاقه بر او نمودندو بهسختیمطالبهجواهرات و اشیاء نفیسه از او داشتند
واز احترام او کاستهسخنان زشت به او گفتندو قصدمحافظت او را نمودندوجوانفرشته 3»سیمائیازخویشانولیخانمطمح
نظرطمعکاراناردوگشـته،کار را از مطایبه به معاتبه، پسبه مجادله رسانیدندوجنگچاکران، درسـرکردگانسـرایت نموده، در
آنشب تـار ازجمـاعت الـوار گلـولهچـونبـارانبر اهـالیاردو میباریـدوسـربازانخوابآلوده و توپچیـان بیخـبر بنـایتوپ و
تفنگاندازیراگذاشـتندو بیشتر بهخطا انداختندو محمدطاهرخانوجعفر قلیخانقراچه داغیو رضا قلیخانقاجارسـرهنگ
وسـلیمخانچگنیوسـرکردگانطوایفایلات قزوینازخوابگاه درآمـده، به مدافعهکوشـیدند،چونحاصـلیندیدندراهکوه و
صحرا راگرفتندو در آنشب نزدیکبه هزار نفر از اهالیاردوکشـتهگشت و محمدطاهرخانوسرهنگانافواجاسیر الوارشدند
وچونروزشـداهالیاردویبیسالار اینواقعه را برایجناب معتمـدالـدوله 4» نگاشـتندو آنجناب از سوء سلوکسرکردگان
اردو،کفافسوس بر زانو زده،چندینبار اینقطعه مرحوم میرزا- ابوالقاسمقائممقام فراهانیبرخواند:
آه ازینقوم بیحمیت بیدین5»ترکریوکردخمسه و لرقزوین
رو بهخیار وکدو، روندچو رستمپشت بهخیلعدوکنندچوگرگینو ولیخانبعدازچندروز محمدطاهرخانوسرکردگانرا
مرخصکرده، عود بهشـیراز نمودنـدو معتمـدالـدوله، محمـدطـاهرخانرا نایب الحکومهشـیراز نمود 6» وحکمبه احضـارسـپاه
متفرقه وچریکفارسفرموده، به انـدکزمانیحاضـرشدندو نواب فیروز میرزا وجناب معتمد- الدوله در اوائلذیقعده اینسال
ازشـیراز بهجانب شولسـتانممسـنیوکوهگیلویه نهضت نمودنـدو محمـدطاهرخاننایب الحکومه بلوکفسا را به میرزا عبـد ّه الل
خانبرادرکهتر میرزا- محمدحسینوکیلفارسواگذاشتو ولیخانممسنیبعداز غلبه بر اردو وگرفتاریسردار و
______________________________
(1). بیلمز:کلمه ترکیبه معنی: نمیداند، در فارسیمرادف ناداناست. (دهخدا)
(2). در روضۀ الصفا،ج10،ص178: (محمدخانقزوینی).
(3). رک: روضۀ الصفا،ج10،ص178.
(4). در متن: (معتمدوله).
(5). رک: روضۀ الصفا،ج10،ص179.
(6). رک: ناسخالتواریخ،ج2،ص234 -235.
فارسنامه ناصری،ج1،ص: 770
سرکردگاندر دست او،چندینبار بهجانب قلعهسـفیدیورش برده،حسنعلیخانسـرهنگو فوجزرنداو را دفع نمودندوچون
از بـازگرفتنقلعه مـأیوس گشت وخبرحرکت اردو را ازشـیرازشـنید،خود را بهکوهسـتانو مـاهور میلاـتیکهشـرحآندر ذیل
بلوکات فارس در اینفارسـنامه ناصـریبیایـد، انـداخت و هر روز در منزلیتوقفداشت و عیالخود و اتباعشرا به باقرخانپسـر
خودسپرده، بهجانب قلعهگلوگلاب 1»کوهگیلویهکهشرحآندر ذیلقلعهجات اینکتاب بیاید، به امیدواریازخواجهحسین
قلعهگلابیروانه داشتوخواجهحسینآنها را در قلعهگلکهچنداناستحکامینداردجایداد.
و عیـدنوروزسـنه پیچینئیلدر روز دویمماه ذیحجه اینسال2» اتفاقافتاد و اعلیحضـرت شهریار معدلتشعار، محمدشاه قاجار
جشننوروزیعجمرا برپا داشته،چندانزر وسیمببخشیدکهخزانه تهیگردید.
و نواب فیروز میرزا و معتمـدالـدوله،چونبهشولسـتانرسـیدند، اثریاز ولیخـانندیدنـد، اسـمعیلخـانقراچلو را مأمور به رفتن
ماهور میلاتیوگرفتنولیخانفرموده، اردو را ازشولسـتانگذرانیـده، برایگرفتنباقرخانو عیالولیخانبهجانبقلعهگلو
گلاب 3»حرکت نمودنـدوچونبه منزلدوگنبـداندوازده فرسـخمشـرقیبهبهانرسـیدند، میرزا منصورخان، والیکوهگیلویه و
بهبهانبه اسـتقبالآمـده، انواعخـدمتگزاریرا نمود وخواجهحسـینقلعهگلابیراحاضـر داشـته، مورد عنایتش نمود وچون اردونزدیـکقلعهگلاـبیرسـید،خواجهحسـینعیـالخود و اتبـاعخود را از قلعه بیرونآورد و قلعه گلاـب راکه مشـرف بر قلعه گل،
نشـیمنباقرخانو عیالولیخاناست، به تصـرف اهالیاردو داده،سـیصدنفرسرباز، بر فراز قلعه گلاب رفتندو اردوجوانب قلعه
گـلرا فروگرفتوسـربازانقلعهگلاـب دهانتفنگها را بهجانبقلعهگل،گشاد دادنـدو عرصه را بر باقرخانوجماعت ممسـنی
تنـگنمودنـدوچونمردمـانباقرخانخود را غریقدریایگرفتاریدیدنـد، آنچه زنجوانبود، دو نفر دو نفر ازخوف اسـیریو
ننـگبیسـیرتیگیسوهـا را بر یکـدیگرگره زده، از فرازکوه قلعهگلکه اقلاپانصـدذرعبلنـدیداشت خود را به زیر انداختنـدو
مابقیاسیرگشته، باقرخانو اتباعشرا مقیدنمودند. 4»
و نواب فیروز میرزا و معتمدالدوله با نیلبه مقصود در اوایلماهصـفر سال1252که اوایلوصولآفتاب عالمتاب به برججوزا بود
واردشـیرازشدنـدو درخـارجدروازه باغشـاه برجیساختنـدو معادلهفتاد هشـتاد نفر از قبیله ولیخانو اهالیشولجورگکام
فیروز راکه بـا ولیخـاندوستیو همراهیداشـتند، زنـده در ثخن5» آن برجگذاشـته، سـرهایآنهـا را از سوراخهایبرجبیرون
کرده، مردمانشهریآب و نانبه آنها میدادندو تاچندروز، زنده بماندندو اسماعیلخان
______________________________
(1). رک: روضۀ الصفا،ج10،ص179.
(2). برابر با 21 مارس 1836.
(3). رک: ناسـخالتواریخ،ج2، ص234، فارسـنامه ناصـری، گفتار دوم، قلعههایکوهیمملکت فارس، رضا قلیخانهدایت را
قصیدهایاست به مطلع:
فتحگلاب وگلوصطخرسپیداستفصلگلاب وگلوشراب و نبیداست (روضۀ الصفا،ج10،ص179)
(4). رک: روضۀ الصفا،ج10،ص179.
(5). ثخن: در لغت به معنیسـتبر وسـخت گردیـدنوسـتبریو قطر وضـخامت است (معین). وحشو (دهخدا). احتمالاسـجن» به
معنیزنداناست.
فارسنامه ناصری،ج1،ص: 771
قراچلوسـرکردهسوار قراچلوکه در مـاهور میلاـتیهمهجا و همه روز در پیولیخانمیتاخت و اثریاز او نمییافت در اوائلماه
ربیعاولاینسال،چونبرفراز پشـتهایبرآمـد، ولیخانرا در پشت آنپشـته، با پنـجشـشنفرسوار،خفته دیـد، بیغائله او را در
خواب دسـتگیر نموده، روز دیگر واردکازرونگشـته، اینمژده را به معتمدالدوله رسانیدندو او را بهشیراز آورده با دو نفر پسران
او، بـاقرخانو هادیخانروانهطهرانو ازطهرانبه اردبیل1»، پسبه تبریز بردنـدوسالها زنده بماندندتا در تبریز بتدریجبدرود
زندگانینمودند.
و اعلیحضـرت شاهنشـاهیبه عزم تسـخیر هرات،سـپاهظفرپنـاه ممالکرا احضار فرمود و به انـدکزمانیدرجوانب طهرانحاضـر
شدندو روز یکشنبه هیجدهمماه ربیعاولاینسال2»، موکب والااز باغنگارستانطهرانحرکت نمود و در منزلاول، محمدقلی
خانایلبگی، برادرکوچکمحمدقلیخانایلخانیاز فارس آمده، پناه به اصطبلجناب حاجیمیرزا آقاسی، وزیر اعظمبرد و بعد
ازچنـدروز، عریضهجناب معتمـدالـدوله، ازشـیراز به دربار معدلت شـعار رسـیدکه محمدقلیخانایلبیگی، هر روزه در نواحی
فارس، مشـغولبه یو بینظمیاست و اعلیحضـرت شاهنشاهیمحمدعلیخانایلخانیو میرزا محمدحسینوکیلفارسو آقا
میرزا محمـدفسـائیراکهحاضـر رکـاب وخصممعتمـدالـدوله بودنـد، احضار فرموده، مؤاخـذه نمود، آنها به عرضرسانیدنـدکه
معتمـدالدوله برخلاف واقععرضنموده است، برایآنکه محمدقلیخانایلبیگی، مدتیاست ازظلممعتمدالدوله فرارکرده، به
اصـطبلجناب حاجی، پناه آورده وحاضـرخدمت استوجناب حاجیمیرزا آقاسـی، تصدیق برصدق مقالات فارسیان نمود و در همـان روز، فرمـان عزل منوچهرخـان معتمـدالـدوله را از وزارت فـارسو فرمانوزارت جناب میرزا محمـدتقیقوام الـدولهصادر
گشته، وزیر سابقرا احضار رکاب ظفرآیات و وزیرلاحقرا مأمور به سفر فارسفرمودند3» وچونچمنفیروزکوه 4»، لشکرگاه
سپـاهظفرپنـاهگردیـد، فرسـتاده ّه الل یـارخـانآصفالـدوله والیخراسانرسـیدکه مرضوبا در ایننواحیشایعگشـته و مردمش
متفرقشده، بهتر آناست که اعلیحضـرت شاهنشاهیتسخیر هرات را به دیگر وقتحوالت دهدوشهریار معدلتشعار، عرفت- الّله
بفسخالعزایم5»، برخوانده، تسخیر هرات را به تنبیه ترکمانانتکه و یموت وگوکلانتبدیلفرمود و نزدیکبهچهلروز درچمن
فیروزکوه، توقف نمود وجناب معتمـدالـدوله برحسب احضار،حاضـر رکاب ظفر انتساب گردیـدو بعدازچندماهیمأمور به نظم
سرحدعراقینوحکومت کرمانشاهانوخوزسـتانو لرسـتانو بختیاریگشـته، به اندکزمانی، تمامت ایننواحیرا منتظمنمود و
محمـدعلیخانایلخانیو محمـدقلیخانایلبیگیفارس به مصاحبت جناب میرزا- محمدتقیقوام الدوله، از فیروزکوه، مرخص
شـده، ایلخانیدرطهرانبماندو ایلبیگیو قوام- الدوله بهجانب فارس شدندو میرزا محمدحسـینوکیلفارسو آقا میرزا محمد
فسـائی، برادرکهتر او مـأمور به ملاـزمت رکـاب گشـتندو موکب همـایوندرسـیمجمـادیاول6» از فیروزکـوه نهضتفارسـنامه
ناصریج771 1وقایعفارس در روزگار محمدشاه .ص: 761
______________________________
(1). در متن: (اردهبیل).
(2). برابر با 3 ژوئیه 1839.
(3). رک: روضۀ الصفا،ج10،ص180.
(4). رک: روضۀ الصفا،ج10،ص180.
(5). ازحضرت علیبنابیطالب (ع) است.
(6). برابر با 16 اوت 1836.
فارسنامه ناصری،ج1،ص: 772
فرموده، از محالکوه سفید1» گذشته تا منزلشاهکوه 2»، عنان نکشـیدو در آنمنزلبعضیاز بزرگانیموت و گوکلانحاضر
درگاه گشـته، مورد عنایت شدندو موکب والا، بعدازچندینمنزلازکنار آب گرگان3» گذشته، در نزدیکیگنبدقابوس، میان
قبایـلگوکلاـننزولاجلاـلفرمود و بزرگانآنها،سـیورسات و علوفه اردو را بر پشت اسـبهایسواریخودگذاشـته، به لشـکرگاه
میبردنـدو به رضـایخاطر پانصـدنفر به رسمگروگانسپردنـد، پسرایت منصورشاهیبهجانب قبیله یموت افراشـتهگشت و به
جانب بیبیشروان 4»که از بناهایحضـرت قابوسوشـمگیر پادشاهگرگاناست رفتنـدو قبیله یموت فرارکرده، اموالو مواشـی
آنها، عایدسپاهظفرپناهگردیدو پادشاه غازی، عزم مراجعتفرموده، بهجانب طهران، نهضت نمود و منشور ایالت مملکتفارس را
به نام نامینواب فریدونمیرزا، برادرکهتر اعلیحضـرت شاهنشاهینگاشتندو او را به لقبفرمانفرمائیسرافراز داشتندو نواب فیروز
میرزاحکمرانفـارس، مـأمور بهحکومت کرمان گردیـد5» وجنـاب میرزا محمـدتقیقـوام الـدوله به وزارت بـاقیبمانـدو نواب
فریدونمیرزا فرمانفرما 6»، در ماهشعباناینسال: [1252] واردشیرازگردیدو با تمامیفارسیانمهربانیفرمود وچونمیرزا احمد
خانصندوقدار در مزاجفرمانفرما رسوخیتمام داشت، مداخله درکار وزارت مینمود و قوام الدوله رنجیدهخاطر گشته، از وزارت
اسـتعفا نمود و از دار الخلافه میرزاجعفر مسـتوفی سوادکوهیبه وزارت فارس مأمورگشـته، ازطهرانواردشـیرازگردیـده، درکار
وزارت مـداخلتینتـوانست نمـود و میرزا احمـدخـانحکومت فسـا و داراب و نیریز و اصـطهبانات را به میرزا ابراهیم تـبریزی که از
همراهان او بود واگذاشت وچون سالی گذشت و آقا میرزا محمدفسائی از پیشـگاه اعلیحضـرت شـهریاری عود به شنمودبلوکاتبلوکاتبلوکجلیلاستیفاسـرافرازخانراحضرت فرمانفرما به آقا میرزا محمد واگذاشت.
شبانکاره ای نقل کرده است که فوت محمدبن سعد در اثر ضربه لگدی بوده که مادرش ترکان خاتون بر او نواخت و وی را عمدا کشت( صفحه ۱۸۵)
شبانکاره ای نقل کرده است که فوت محمدبن سعد در اثر ضربه لگدی بوده که مادرش ترکان خاتون بر او نواخت و وی را عمدا کشت( صفحه ۱۸۵)
شبانکاره ای نقل کرده است که فوت محمدبن سعد در اثر ضربه لگدی بوده که مادرش ترکان خاتون بر او نواخت و وی را عمدا کشت( صفحه ۱۸۵)
درقسمت آفرینش عالم که قسمت نخستین کتاب است، فردوسی با نگاهی کامال عـلـمی خـلقـت
جهان را طی چهـار مرحله توضیح داده است و در آخرین مرحله به خلقت انسان پرداخته است.
ّ در کل ّ ادر داستان آفرینش نام یـزدان یک بار آوردن و آن در بیت دوم از ابیات که زیر آورده شده
است.
از آغاز باید که دانی درست ِسر ٔ مـایه گوهـران از نخست
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید بـدان تا تــوانــایـی آمـد پـدیـد
یعنی خداوند از هیچ ظرفیت و پتانسیل خلقت را آفرید. مراحل بعدی که پیدایش جمادات، نباتات،
حیوانات و انسان است. خدا خالق نیست بلکه این مراحل به وجهی تکاملی طی شدهاند و انسان در
ٔ آخرین مرحله به وجود آمده است. دست مایه خلقت جهان از نظر فردوسی چهار عنصر آب، خاک، آتش و
ٔ باد بوده است. اعتقاد به چهار عنصر سازنده جهان در فرهنگهای هندی، یونانی، ژاپنی و بعض فرهنگهای
ٔ دیگر سابقه ّ بسیار قدیم دارد. متفکران دوران باسـتان در راستای کشف راز پیدایش هستی و مادة ٔ المواد سازنده
ّ جهان ماد ّ ی هر یک تصو ّ ر خاصی از خود به یادگار گذاشتهاند.
در یـونـان باسـتان طالـس (Thales)عـنصر اصلی و حـقـیـقی خلـقـت را آب و سایر عناصر را مشـتق از آب
ّطالس میگوید:
میدانسته است. برتراند راسل در باب این نظری
ٔ این سخن که همه چیز از آب به وجود آمده را بایستی به عنوان یک فرضیه علمی پذیرفت و نبایستی
آن را سخنی ابلهانه دانست. بیـست سال قبل نظـر دانشـمندان بر این بود که همه چیز از هیدروژن ساخته شده است که دو سوم آب را تشکیل میدهد.
انکسیمندر )Anaximander( که در حـدود ۵۵۰ سال پیش از میالد میزیسـته عقاید جالبتری از طالس در
ّ باب مواد ٔ اصلی سازنده جهان ارائه کرده است.
او میگوید:
مادةالمواد سازنده هستی نمیتواند آب یا یکی دیگـر از عناصر شناخته شده باشد. بدان دلیل که در
این صورت مادةالمواد به تسخیر دیگر عناصر میپردازد. ارسطو از قول انکسیمندر نقل میکند که:
عناصر شناخته شده در تقابل با یکدیگرند. هوا {سرد}{ آب }{رطوبی} و{ آتش }گرم است. بنابراین
چنانچه یکی از این عناصر بینهایت میبود عناصر دیگر را از میان میبرد. او مادة ٔ المواد سازنده جهان
ٰ هستی را عنصری خنثی میدانست.
ّ موالنا جالل الدین با الهام از تئوری »جنگ عناصر انکسیمندر میگوید:
این جهان زین جنگ قایم میبود در عـناصـر درنگـر تا حل شـود
چهار عنصرچار اسـتون قویست که بدیشان ســقف دنیا مستویست
)31( ٔ هر سـتونی اشـکـنـنـده آن دگــــر ٔ اســتـن آب اشـکـنـنـده آن شـــرر
ّ و سود
پس بـنـای خلـق بــر اضــداد بود الجرم ما جنگییـم از ضر
ّ تفـک ّ ـر و تحقـیـقـات فـیلسـوفـان قـبـل از سـقـراط بیـرون از اعـتـقـادات مـوهـوم مابعدالطبیعی صورت میگرفته
است. فیلسوفان آن دوره در تجزیه و تحلیل تکوین جهان هستی و تشریح و تبیین پدیده ّ های آن به علل مادی
ّ نظر داشتند و وجود خالق به عنوان »عل ٔ ت فاعلی در ایجاد هستی در اندیشه فیلسوفان بعد از سقراط به میان
آمده است.
باری پس از انکسـیمندر فـیلـسـوف دیگری به نام انکسیمنس )Anaximenes( ظهور کرده و بر این بوده است.که مادةالمواد هوا است و آتش هوای رقیق شده است. او میگوید:
ّ »هوا چون متراکم گردد نخست به آب مبدل میگردد و سپس چون بیشتر متراکم شد خاک و
)32(
سرانجام سنگ را به وجود میآورد.
از فیلسوفان ماقبل سقراط ، گزنفون )Xenophone( به اصلی بودن عنصر آب معتقد بوده است. هراکلیتوس
)Heraclius( که از سه تن یاد شده در میان فیلسوفان عهد عتیق شهـرت بیشتری دارد، مادةالمواد را آتش
میپنداشته است.
در جمع بندی این عقاید برتراند راسل میگوید:
هراکلیتوس عقیده داشت که آتش عنصر اصلی است و همه چیزهای دیگر از آن برخاستهاند.
خوانندگان به یاد دارند که به نـظـر طالس همه چیـز از آب سـاخته شـده بـود. انکسـیمنس گـمان میکرد
عنصر اصلی هوا است.
سـرانجام امپیدوکلس )Empedocles( سـازش سـیاسـتمدارانـهای پیشنهاد کرد. بدین معنی که وی به چهار
عنصر قائل شد.
خاک، هوا، آتش و آب.
از شگفتیهای سخنان امپدوکلیس عبارات ذیلاند:
»این جهان را که برای همه یکی است نه خدایان سـاختهانـد نه آدمیان، بلکه یک آتش جاوید همیشه
بوده است و اکنون هست و همیشه خواهد بود که مقادیری از آن برافروخته میشود و مقداری خاموش
میگردد.
حکیم ابن سینا که از معاصرین فردوسی است در بیان پیدایش عناصر اربعه چنین گفته است:
. و »این ماده که بازماند از کدورت »افالکها صالحیت قبول نگاهداشت صورت فلکی نداشت،
ّک
ّ پس در زیر فلک قمر بماند و طبیعت مقترن به وی »شد، و هرآنچه از این ماده مجاور فلک بود متحر
ّک »درو سخونتی مفرط پیدا شد، و از سخونت،
گشت به حرکت فلک ]حرکت قهری[ و از تحر
»تخلخل حاصل آمد، و چون تخلخل مفرط شد، یبس پیدا آمد، )پس( جوهری گرم و خشک بود، آن
را نار »خواندند، ]و[ اینست حقیقت آتش. و هر آنچه از این مادت از فلک به غایت دور افتاد از مرکز
فلک راست بایستاد و قرار گرفت المحالة، چه از فلک به غایت دور بود و نتوانست جنبیدن به حرکت
فلک، پس از فرط س، برودتی پیدا آمد و از فرط برودت تکاثفی حاصل شد و از تکاثف یبس پیدا
آمد، جوهری شد سرد و خشک، و آنرا ارض »خواندند و اینست حقیقت زمین. پس آنچه در میان
این هر دو جوهر نار و ارض بود؛ یک نیمه مجاور )نار( )و یک نیمه مجاور ارض بود[ ، و آنچه مجاور
ّا »تخلخلی پیدا نشد، چه گرمی نه مفرط بود بلکه جوهری گرم ]بود[ و تر، و آنرا
نار بود، گرم شد،
هوا خوانند، و اینست حقیقت هوا. و آن نیمه ]دیگر[ که مجاور ارض بود سرد شد.
از سردی زمین اما ،متکاثف،نگشت، چه سردی مفرط نبود، پس جوهری حاصل آمد سرد و تر (آنرا) آب خواندند، و اینست حقیقت آب. و این هـر چهـار را عناصر اربعه خوانند، . و نخستین اثری که پدید آمد امتزاج وترکیب عناصر چهارگانه بود.
در اوپانیشاد که حاوی مجموعه ّ ای از تفسیر اصول هـندوئیسم و آیین بـودا است به خلقت گیتی توسط عناصر
اربعه اشارت رفته است:
ِ ّ اول شمرده شده است و بر اثر شوق و التهاب به در یکی از اوپانیشادهای کهنه عدم یا نیستی مبداء
تدریج آب و خاک و آتش و باد از آن پیدا میشود. باد به صورت نفس قسمتهای سه گانه جهان یعنی
آسمان و فضای بین آسمان و زمین را به وجود آورد . هوا از اَثیر )اتر( پدید میآید و از هوا آتش
میزاید و از آتش آب و از آب خاک و از خاک گیاه و از گیاه انسان پرورش مییابد.
مقصود از آوردن مطالـب فـوق آن است که در روزگار قـدیم در مقـابل داسـتان خلقت جهـان و انسان که در کتب
مادی خلقت از تـرکیب چهار عنصر وجود داشـته
ّ مقدس آیینهای سامی (تورات، انجیل و قرآن) آمده، نظری
و مورد قـبول علما و اهل خرد بوده است.
در حالـی که دین باوران به همان وجهی که امروز پس از گذشت قرنها و هزاران کشف نجومی و بروز و ظهور علمی جدید باورمند به داستان خلـقت به روایت آن کتُب هستند در آن روزگار به همان داستانها در نظریباب خلقت باورمند بودند.
حکیم ابوالـقاسم فردوسی در عصر شکوفایی و زایایی علوم عقلی در ایران بعد از اسلاام میزیسته و به طور قطع نظیر دیگر عـقـالی بزرگ آن عصر در امر خلـقـت به داسـتانهای علمی خلقت پرداخته
ٔ نظـریه ٔ مشهور چهـار عنصر تمایل داشته و در مقدمه کـتاب خویش به اختصار آن را آورده است.
مقصود از توضیحات مـربـوط به خلـقـت که از نظـرتان گذشـت ابیاتی است که حکیم طوس در باب
خلـقـت انسان آورده است.
میفرماید:
۱. چو زین بگـذری مردم آمد پـدیـد شـد این بنـدها را سـراسـر کلیــد
۲. سرش راست برشد چو سرو بلند به گفتـار خـوب و خــرد کاربنــد
۳ ٔ . پـذیــرنـده هـوش و رای و خــرد مر او را دد و دام فــرمــان بـرد
۴. ز راه خــرد بنـگــــری انـــدکی که مردم به معنی چه باشــد یکی
۵. مگـــر مـردمی خیـره دانی همی جــز این را نشـــانی نـدانی همی
۶. تـــرا از دو گـیتـی بــرآوردهانــد به چنـدین میــانجی بپــروردهانـد
۷ ِ . نخسـتین ِ فطــرت پسـین ُ شـمــــار تویی خویشـتن را به بازی مــدار
(مسکو، جلد ۱، ص ۱۶، بیت ۶۰ ـ ۶۶)
بیت هفتم را آقای خالقی به تبعی
ْ نخسـتینت فکـــرت پسـینَت شـمـار تو مر خویشـتن را به بـازی مـدار
این بیت به وجهی که هست واجد هیچگونه معنی نیست و چنانچه آن را به نثر بنویسـیم چنین می ّ شود: اولـین
از برای تو (تو را) اندیشـه و آخرین تو را عدد (شمار) است پس خلقت خویش را اندک مایه تصور مکن
مصراع نخست در:
دستنویس ۷۳۱ استانبول . نخستین فطرت پسین شمار
دستنویس ۸۴۰ لیدن نخستین فکرت پسین شمار
دستنویس ۷۴۱ قاهره . نخستین فطرت پسین شمار
دستنویس ۶۷۵ لـندن نخستین جنبش پسین شمار
دستنویس سنت ژوزف . نخستین فکرت پسین شمار آمده است.
ّ مصراع دوم در دستنویسهای ۶۷۵ لـندن، ۷۳۳ لـنینگراد، ۷۶۰ قاهره ، ۸۴۴ پاریس و سنت ژوزف (تویی
خویشتن را به بازی مدار) ضبط شده است.
ّ معنای بیت با توجه به آنچه فردوسی پیش از خلقت انسان در باب پیدایش جماد، نبات و حیوان گفته از فرط وضوح چنان است که هیچ خوانندهای را به مهـالک شک و تردید یا سرگشتگی دچار نمیکند.
میگوید:
(ای انسان تو در سلسله مراتب خلقت پدیده ّ های گیتی آخرین و در موهبت فکرت یا فطرت اولین
هستی. پس وجود خویش را حقـیـر و اندک مایه مپندار.)
ّ آقـای خالـقی مطلق ضبطی غلط از مصراع اول از دسـتنـویس ۸۴۸ واتیکان و ضبطی نامتناسب از مصراع
ّدوم از دسـتنـویس ۸۵۲ آکسـفورد مقابل هم قـرار داده و بیت:
نخسـتین فکـرت پسـینت شــمار تو مـر خویشـتن را ببازی مدار
را ساخته و سپس به تشریح و تبیین آن پرداخته است.
چنانچه بخواهیم خطاهای آقای خالقی مطلق را درجه بندی نماییم این یکی به تحقیق گوی سبقت را از
جمیع خطاهایی که در کل کـتاب دیده میشود خواهد ربود. ببینید ایشان چگونه تعـبیری از بیت به دست داده
(ای انسان . نخستین واسـطه تو خرد است (در آغاز آفرینش)و آخرین آن روز رستاخیز پس خود است:
را ببازی مگیر!
یعنی دانشـمنـد محترم »شــمـار را به معـنـای روز رسـتـاخیـز گـرفـتـه اسـت. در سرتاسر آثار مکتوب زبان فارسی هیچ کس چنین معـنایی از واژه »شـمار به دست نداده اسـت.
در اینجا ایشـان عمل سـابق را مجـدداً تکرار فـرمـودهانـد یعـنی (شـمار) را از فـردوسی گـرفـتـه و (روز)را هـم خـودشـان بـر آن افـزودهانـد و حاصل کـه »روز شــمار یعنی روز قیامت باشـد به دسـت آمده اسـت.
خطایی از این دست نه تنها معنای بیتی را پریشان میکند بلکه تخریبی ساختاری به جهان بینی شاعر وارد مینماید. فردوسی در این بخش کتاب که »آفرینش جهان است به وضوح از آنچه این پدیده را به داستانهای
آقای باقـر پرهام در کتاب (با نگاه فردوسی)این بیت و ابیاتی دیگـر از کار خالـقی را با دقّت و
بصیرت نقد نمودهاند.در باب این بیت به صفحات ۳۰ ـ ۳۱ کتاب مذکور مراجعه شود
.
شبانکاره ای نقل کرده است که فوت محمدبن سعد در اثر ضربه لگدی بوده که مادرش ترکان خاتون بر او نواخت و وی را عمدا کشت( صفحه ۱۸۵)
درباره این سایت