درقسمت آفرینش عالم که قسمت نخستین کتاب است، فردوسی با نگاهی کامال عـلـمی خـلقـت 
جهان را طی چهـار مرحله توضیح داده است و در آخرین مرحله به خلقت انسان پرداخته است.
ّ در کل ّ ادر داستان آفرینش نام یـزدان یک بار آوردن و آن در بیت دوم از ابیات که زیر آورده شده
است.

از آغاز باید که دانی درست ِسر ٔ مـایه گوهـران از نخست
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بـدان تا تــوانــایـی آمـد پـدیـد
یعنی خداوند از هیچ ظرفیت و پتانسیل خلقت را آفرید. مراحل بعدی که پیدایش جمادات، نباتات، 
حیوانات و انسان است. خدا خالق نیست بلکه این مراحل به وجهی تکاملی طی شدهاند و انسان در 
ٔ آخرین مرحله به وجود آمده است. دست مایه خلقت جهان از نظر فردوسی چهار عنصر آب، خاک، آتش و 
ٔ باد بوده است. اعتقاد به چهار عنصر سازنده جهان در فرهنگهای هندی، یونانی، ژاپنی و بعض فرهنگهای 
ٔ دیگر سابقه ّ بسیار قدیم دارد. متفکران دوران باسـتان در راستای کشف راز پیدایش هستی و مادة ٔ المواد سازنده
ّ جهان ماد ّ ی هر یک تصو ّ ر خاصی از خود به یادگار گذاشتهاند.
در یـونـان باسـتان طالـس (Thales)عـنصر اصلی و حـقـیـقی خلـقـت را آب و سایر عناصر را مشـتق از آب 
ّطالس میگوید: 
میدانسته است. برتراند راسل در باب این نظری
ٔ این سخن که همه چیز از آب به وجود آمده را بایستی به عنوان یک فرضیه علمی پذیرفت و نبایستی 
آن را سخنی ابلهانه دانست. بیـست سال قبل نظـر دانشـمندان بر این بود که همه چیز از هیدروژن ساخته شده است که دو سوم آب را تشکیل میدهد.

انکسیمندر )Anaximander( که در حـدود ۵۵۰ سال پیش از میالد میزیسـته عقاید جالبتری از طالس در 
ّ باب مواد ٔ اصلی سازنده جهان ارائه کرده است.
او میگوید:
مادةالمواد سازنده هستی نمیتواند آب یا یکی دیگـر از عناصر شناخته شده باشد. بدان دلیل که در 
این صورت مادةالمواد به تسخیر دیگر عناصر میپردازد. ارسطو از قول انکسیمندر نقل میکند که: 
عناصر شناخته شده در تقابل با یکدیگرند. هوا {سرد}{ آب }{رطوبی} و{ آتش }گرم است. بنابراین 
چنانچه یکی از این عناصر بینهایت میبود عناصر دیگر را از میان میبرد. او مادة ٔ المواد سازنده جهان 
ٰ هستی را عنصری خنثی میدانست.
ّ موالنا جالل الدین با الهام از تئوری »جنگ عناصر انکسیمندر میگوید:
این جهان زین جنگ قایم میبود در عـناصـر درنگـر تا حل شـود
چهار عنصرچار اسـتون قویست که بدیشان ســقف دنیا مستویست
)31( ٔ هر سـتونی اشـکـنـنـده آن دگــــر ٔ اســتـن آب اشـکـنـنـده آن شـــرر
ّ و سود 
پس بـنـای خلـق بــر اضــداد بود الجرم ما جنگییـم از ضر
ّ تفـک ّ ـر و تحقـیـقـات فـیلسـوفـان قـبـل از سـقـراط بیـرون از اعـتـقـادات مـوهـوم مابعدالطبیعی صورت میگرفته 
است. فیلسوفان آن دوره در تجزیه و تحلیل تکوین جهان هستی و تشریح و تبیین پدیده ّ های آن به علل مادی 
ّ نظر داشتند و وجود خالق به عنوان »عل ٔ ت فاعلی در ایجاد هستی در اندیشه فیلسوفان بعد از سقراط به میان 
آمده است.
باری پس از انکسـیمندر فـیلـسـوف دیگری به نام انکسیمنس )Anaximenes( ظهور کرده و بر این بوده است.که مادةالمواد هوا است و آتش هوای رقیق شده است. او میگوید:
ّ »هوا چون متراکم گردد نخست به آب مبدل میگردد و سپس چون بیشتر متراکم شد خاک و 
)32(
سرانجام سنگ را به وجود میآورد. 
از فیلسوفان ماقبل سقراط ، گزنفون )Xenophone( به اصلی بودن عنصر آب معتقد بوده است. هراکلیتوس 
)Heraclius( که از سه تن یاد شده در میان فیلسوفان عهد عتیق شهـرت بیشتری دارد، مادةالمواد را آتش 
میپنداشته است.
در جمع بندی این عقاید برتراند راسل میگوید:
هراکلیتوس عقیده داشت که آتش عنصر اصلی است و همه چیزهای دیگر از آن برخاستهاند. 
خوانندگان به یاد دارند که به نـظـر طالس همه چیـز از آب سـاخته شـده بـود. انکسـیمنس گـمان میکرد 
عنصر اصلی هوا است. 
سـرانجام امپیدوکلس )Empedocles( سـازش سـیاسـتمدارانـهای پیشنهاد کرد. بدین معنی که وی به چهار 
عنصر قائل شد.
خاک، هوا، آتش و آب.
از شگفتیهای سخنان امپدوکلیس عبارات ذیلاند:
»این جهان را که برای همه یکی است نه خدایان سـاختهانـد نه آدمیان، بلکه یک آتش جاوید همیشه 
بوده است و اکنون هست و همیشه خواهد بود که مقادیری از آن برافروخته میشود و مقداری خاموش 
میگردد.
حکیم ابن سینا که از معاصرین فردوسی است در بیان پیدایش عناصر اربعه چنین گفته است:
 . و »این ماده که بازماند از کدورت »افالکها صالحیت قبول نگاهداشت صورت فلکی نداشت، 
ّک 
ّ پس در زیر فلک قمر بماند و طبیعت مقترن به وی »شد، و هرآنچه از این ماده مجاور فلک بود متحر
ّک »درو سخونتی مفرط پیدا شد، و از سخونت، 
گشت به حرکت فلک ]حرکت قهری[ و از تحر
»تخلخل حاصل آمد، و چون تخلخل مفرط شد، یبس پیدا آمد، )پس( جوهری گرم و خشک بود، آن­
را نار »خواندند، ]و[ اینست حقیقت آتش. و هر آنچه از این مادت از فلک به غایت دور افتاد از مرکز 
فلک راست بایستاد و قرار گرفت المحالة، چه از فلک به غایت دور بود و نتوانست جنبیدن به حرکت 
فلک، پس از فرط س، برودتی پیدا آمد و از فرط برودت تکاثفی حاصل شد و از تکاثف یبس پیدا 
آمد، جوهری شد سرد و خشک، و آنرا ارض »خواندند و اینست حقیقت زمین. پس آنچه در میان 
این هر دو جوهر نار و ارض بود؛ یک نیمه مجاور )نار( )و یک نیمه مجاور ارض بود[ ، و آنچه مجاور 
ّا »تخلخلی پیدا نشد، چه گرمی نه مفرط بود بلکه جوهری گرم ]بود[ و تر، و آنرا 
نار بود، گرم شد، 
هوا خوانند، و اینست حقیقت هوا. و آن نیمه ]دیگر[ که مجاور ارض بود سرد شد از سردی زمین، ام

.
 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها